کتاب سربازان خدا

Allahın Askerleri
هشت داستان این کتاب اگر بشود داستان نامیدشان
کد کتاب : 10099
مترجم :
شابک : 9786009161898
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 236
سال انتشار شمسی : 1392
سال انتشار میلادی : 1978
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب سربازان خدا اثر یاشار کمال

«سربازان خدا» در میان انبوه رمان ها و مجموعه داستان های این نویسنده از جایگاه ویژه ای برخوردار است، او در این کتاب دنیای تازه ای را خلق کرده است. هر چند توجه یاشار کمال به کودکان، و مصایب و مسائل آن ها در اغلب آثارش به وضوح قابل پیگیری است، اما کتاب «سربازان خدا» اثری است که اساسا به این موضوع می پردازد. در این کتاب شاهد هشت داستان و در واقع هشت گزارش مستند هستیم که حاصل ساعت ها گفت وگوی نویسنده با کودکان کار و خیابان است، کودکانی که هر کدام به دلایلی خاص مجبور شده اند دور از خانه وکاشانه شان در کنج پارک ها و زیر پل ها و لابه لای صخره های موج شکن مسکن کرده و برای گذران ساده ترین امور زندگی با دشوارترین مصایب مواجه شوند. «یاشار کمال» این هشت گزارش را در سال 1978 نوشته است و در ابتدای کتاب نیز تأکید کرده است: «تمامی هشت داستان این کتاب اگر بشود داستان نامیدشان براساس مصاحبه های حضوری و مستند شخص نگارنده شکل گرفته اند که بر این اساس همه ی شخصیت ها و موقعیت ها واقعی هستند. عنوان فصل های این کتاب عبارت است از: «ا یه یه یه یه یه»، «کاش کی زرافه رو نزنن»، «شبی که هوا بدجوری شرجی بود»، «شبیه قدیر که شاگرد آهنگری بود، بود»، «سربازهای خدا همه چیزشون با بقیه فرق می کنه»، «سر بریده»، «انگار پرنده می بارید اون روزا از آسمون» و «یه تیکه آهن آب دیده».

کتاب سربازان خدا

یاشار کمال
، یاشار کمال که یکی از مشهورترین نویسندگان و چهره های ادبی ترکیه بود،این نویسنده که آثارش به زبان های مختلف ترجمه شده اولین کاندیدای کشورش برای دریافت جایزه ادبی نوبل بود.
قسمت هایی از کتاب سربازان خدا (لذت متن)
متین رفته بود تو فکر. سگرمه هاش رفته بود تو هم و چشماش هی ریزتر می شد. پیشونیش خط افتاده و ابروهاش رسیده بودن به هم. داشت واقعا فکر می کرد. من فقط نگاهش می کردم. یعنی نمی خواستم مزاحم فکر کردنش بشم. راستش از طرفی هم خیلی دوست داشتم ببینم چه جوری فکر می کنه؟ اصلا فکر می کنه یا نه؟ تا این که فکر کنم متین متوجه کنجکاوی من شد و دوباره رفت سراغ پرنده ها. باز اول دلش سوخت براشون، بعد عصبانی شد از دست شون، بعدش هم که فحش و بد و بی راه دیگه.

می گفت اونا از حلزون هم کندترن. می گفت عین یه گله گاو صاف می رن زیر تورها. می گفت جلو چشماشون دوستاشون می رن تو قفسا ولی انگار نه انگار. می گفت هیچ حیوونی به نفهمی اونا ندیده. می گفت حق شونه خب. هر حیوونی ان قدر ابله باشه می گیرنش، معلومه دیگه. نمی دونم چرا این بار حرفاش ساختگی اومد برام. انگار که داشت منو می پیچوند. برا همین بلند شدم و گفتم: بهتره که بریم. دیر شد، نه؟

هیچی نگفت و راه افتاد. سلانه سلانه راه می رفت. پشتش یه کم خم بود و پاهاش هی می خوردن به هم. تو هر قدم می گفتی الانه که بیفته زمین. عصبانیت جون نذاشته بود براش. دیگه اعصاب هیچ کاری رو نداشت. حتی راه رفتن معمولی. از جلو قهوه خونه فیضی که رد می شدیم من رفتم تو، اون هم پشت سر من. هیچی نمی گفت. راه افتاد بود پشت سر من و هرجا که من می رفتم اون هم می اومد. من طبق معمول رفتم تا ته قهوه خونه، میز آخری اگه خالی بود همیشه اون جا می نشستم. نشستم و به متین هم اشاره کردم که بشینه. اما اون انگار که تازه متوجه شده باشه که کجاست هول ورش داشت. یه نگاهی به در و دیوار قهوه خونه انداخت و برگشت سمت در...