کتاب نقطه ی ضعف

The flaw
کد کتاب : 10197
مترجم :
شابک : 9789644161230
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 251
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1965
نوع جلد : جلد سخت
سری چاپ : 11
زودترین زمان ارسال : 6 اردیبهشت

برنده ی جایزه ی Grand Prix de Littérature Poilicière در سال 1970

معرفی کتاب نقطه ی ضعف اثر آنتونیس ساماراکیس

مردی هنگام صرف نوشیدنی بعد از ظهر خود در کافه اسپورت توسط دو مأمور رژیم دستگیر می شود - هرچند که ما دقیقا نمی دانیم که جرم او چیست و او مضنون به چیست، و ظاهرا خود او نیز چیزی نمی داند. آنچه در ادامه می آید سفری با ماشین به سمت دفتر مرکزی شعبه ویژه است و بازجویی ای که بدون شک آنجا در انتظار او است. با نزدیک شدن به مقصد ، مظلوم و ستمگر، دستگیر شده و دستگیر کننده با عمیق ترین احساس انسانی خود روبرو می شوند. آنها در یک بازی روان شناختی گیر افتاده اند. همانطور که طرح داستان به آرامی در حال آشکار شدن است ، شخصیت های اصلی نیز کم کم خود را آشکار می کنند. بخشی از داستان تریلر و مهیج و بخشی دیگر حاوی طنزی سیاسی است.. نقطه ی ضفف امروز به همان اندازه قدرتمند است که وقتی اولین بار در سال 1965 منتشر شد. این داستان دیکتاتوری نظامی ای را که تنها دو سال بعد یونان به تصرف خود در آورد ، پیشگویی می کند. نقطه ی ضعف شناخته شده ترین اثر آنتونیس ساماراکیس است و به بیش از سی زبان ترجمه شده است و موفق به کسب جایزه معتبر Grand Prix de Littérature Poilicière در سال 1970 در فرانسه شد.

کتاب نقطه ی ضعف

قسمت هایی از کتاب نقطه ی ضعف (لذت متن)
برای بستن بند کفش، داشت خم می شد، ولی وقت آن را پیدا نکرد. یکی از دو دلال پیه و روده، همان یکی که دارای انگشت های ورم کرده بود، مثل این که قصد رفتن به توالت را داشته باشد، به میز او نزدیک شد، به طرف او خم شد، کارت شناسایی زردرنگی را به او نشان داد و به آرامی، زیاده از حد آرام، تقریبآ محبت آمیز، گفت: ــ سازمان ویژه. ــ هیچ نمی فهمم. ــ پول کنیاکتان را روی میز بگذارید تا برویم! توجه داشته باشید، یک کنیاک دوبل بوده است. ــ به مافوقتان شکایت خواهم کرد. از جایش بلند شد. از میان میزها گذشتند. مأمور مخفی، با همان لحن، مثل این که دنبالهٔ گفت وگویشان را می گیرد، ادامه داد: ــ سالن به طرز مسخره ای دودآلود است. در اثر دود سیگار زیاد، هوا غیرقابل تنفس است. هوای کثیفی است

نه، من آنچه او گفته بود نشنیده بودم. در آن لحظه، ما داشتیم از کنار کامیون غول پیکری می گذشتیم. خیال می کنم کامیون مخصوص حمل میوه و یا مواد خوراکی بود. خیلی مطمئن نیستم. به هر حال، کامیون گردوخاک وحشتناکی بلند می کرد، به علاوه، چنان سروصدایی راه می انداخت که نمی توانستم چیزی بشنوم. - چی گفتی؟ دیدم که با من حرف میزدی، ولی در اثر سروصدا یک کلمه هم نفهمیدم. مربی با بی حوصلگی نگاهم کرد، بازگو کردن حرف هایی که زده است خسته اش می کند. در حرف زدن دودل بود

- به چه فکر می کنی؟ چرا چیزی نمی گویی؟ از این چشم انداز خوشت نمی آید؟ از این تپه های کوچک و کم ارتفاع که گویی دست ماهر و علاقه مندی آنها را قالب ریزی کرده است؛ از این درختان بلند و سر به آسمان کشیده ای که به افتخار ما، از چپ و راست، خبردار ایستاده اند؛ از این رودخانه ای که پیچ و پیچ خوران جریان دارد. از این پرندگانی که هوا را میشکافند و با بال های بی حرکتشان به ما درود می فرستند؛ و از این گل های صحرایی رنگارنگ و تماشایی با عطرهای مست کننده شان از همه این ها خوشت نمی آید