اما خنده ات که رها می شود
و پروازکنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید
عشق من، خنده تو
در تاریکترین لحظه ها می شکند
و اگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است
بخند، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته.
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره،
بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم،
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند
نان را، هوا را
روشنی را، بهار را
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز!
تا چشم از دنیا نبندم.
آنان که رنج می برند کیانند؟
نمی دانم اما مردم من اند
با من بیا
به من می گویند مردم تو
مردم شوربخت تو
میان کوه و دریا
با اندوه و خستگی
نمی خواهند تنها پیکار کنند
آنان در انتظار تو اند.