به آسمان خیره می شوم و به تمام چیزهای کوچکی فکر می کنم که خرد خرد اضافه می شوند و تا خبردار شوی گرفتارت می کنند و تو را به دام می اندازند، آن وقت اعتماد به نفس و عزت نفست تباه می شود اما همان کسی که می خواهی از دستش خلاص شوی، کسی است که بیش تر از همه به او متکی هستی. نمی دانی چه وقت این اتفاق می افتد. نمی توانی دقیقا یک روز، هفته یا ماه را مشخص کنی زیرا یک روند تدریجی و نامحسوس است. آرام آرام در وجودت رخنه می کند. آن قدر آرام که متوجه نمی شوی داری خم می شوی، می شکنی و آدم دیگری می شوی، زنی که شاد نیست و طوری زندگی می کند که همسرش می خواهد، نه آن طور که خودش می خواهد.
چرا کسی در رابطه ای که دو طرف می دانند، نادرست است، تا این حد پیش می رود؟ تا وقتی برای کسی این اتفاق نیفتد، متوجه نخواهد شد. آدم می تواند به راحتی خودش را گول بزند. ما در چنین مواردی همه چیز را در جایی که آزارمان ندهد، انباشته می کنیم، خودمان را متقاعد می کنیم و عذر و بهانه می آوریم.
وقت، چیزی است که من بعد از این زیاد خواهم داشت. وقت فکر کردن و مرور دوباره و دوباره وقایع در ذهنم، وقت برای پرسیدن این سوال که می توانستم طور دیگری عمل کنم یا نه، وقت برای کابوس دیدن در تاریکی شب. اما وقت برای التیام یافتن هم خواهم داشت و بالاخره، وقت برای دوباره عاشق شدن، وقت برای... من زنده هستم و این یک آغاز است.