جابر به خانه رسید. همسرش تا حال و روز جابر را دید ترسید. باعجله پرسید: چه شده جابر، حالت خوب است؟ جابر به دیوار تکیه داد. سر خورد و نشست. سرش را در پنجه هایش گرفت و نالید: حالم چطور است؟ دارم سکته می کنم زن. خانه خراب شدم. پیامبر به همراه تمام یارانش به خانه مان می آیند. زن کمی فکر کرد و سپس گفت: حالا چرا زانوی غم بغل کردی؟ اگر رسول الله این دعوت را کرده از من و تو بهتر می داند که وضعیت ما چگونه است. حتما فکری برایش کرده، امیدت به خدا باشد. پیامبر وارد خانه شدند و روی ظرف غذا دعایی خواند و سپس به اصحاب و یارانشان فرمودند: در گروههای ده نفره به نوبت وارد خانه جابر شوند. گروه اول، وارد خانه شدند و غذای مفصلی خوردند. سپس نوبت به ده نفر بعدی رسید. جابر در کمال بهت و حیرت می دید که گروههای ده نفره دور سفره می نشینند و غذایشان را می خورند و نوبت را به گروه بعدی می دهند ولی هنوز غذا تمام نشده است. جابرچشمانش را مالید. هنوز ساعتی نگذشته بود که تمام یاران پیامبر سیر و شکرگزار از جابر تشکر کردند و روانه خانه شان شدند. آخر سر علی به همراه سلمان، مقداد، عمار یاسر، بلال و چهار نفر دیگر وارد خانه شدند. دور سفره نشستند و با پیامبر مشغول خوردن غذا شدند. جابر به چشمانش اطمینان نداشت، دید که همان مقدار غذا هنوز در ظرف مانده است. همسرش گفت: نگفتم رسول الله می دانند چه کنند؟ جابر اول خندید اما بعد به گریه افتاد و گفت: پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله. آبرویم را حفظ کردی!