بارون پیر قد راست کرد، عروسش را از پایین به بالا نگریست و بدون آنکه جوابی بدهد بدون آنکه برای گی یوم کلمه ای بر زبان آورد، آشپزخانه را ترک گفت. از چهره ی ریز و خاکستری رنگ کودک چیزی را نمی شد خواند. از این گذشته مه غلیظی همه جا را فراگرفته بود و چون فرولن هرگز شیشه های تنها پنجره را نمی شست، آشپزخانه تنها با نور شعله ی هیزم روشن می شد. سگ ها خوابیده بودند. پوزه هاشان را روی پنجه های پا گذاشته بودند. پایه های درشت و زمخت میز عظیم. برای یک لحظه به نظر آمد که حریقی برپا شده است.
دیگر هیچکس حرف نمی زد. پل شورش را درآورده بود. خودش متوجه شده بود. به نژاد توهین کرده بود، به هزاران پدر در خاک خفته. گاله آس روی پاهای درازش برخاست، با پشت دست لب هایش را پاک کرد. از پسرک پرسید که شنلش کجاست. خودش دکمه های آن را بر گردن پرنده مانند کودک انداخت و دست او را گرفت. لگدی به سگ ها زد که بر روی او می جهیدند و می خواستند دنبالش بروند. فرولن از او پرسید که کجا می رود. به جای او جواب داد: «به قبرستان، یقینا!»
وقتی که پل به پسرش فکر می کرد چیزی که به یاد می آورد زانوهای استخوانی، ران های ضعیف و لاغر و جوراب های روی کفش برگشته اش بود. مادر به این موجود کوچک بیرون آمده از او و به چشمان درشت بی رنگش هیچ توجهی نداشت. در عوض از این دهان همیشه باز کودکی که بد نفس می کشید و لب زیرین کمی آویخته ی او -کمتر از مال پدرش- بیزار بود.