این هرگز چهره واقعی اش نبود. پدر خوب بودن فقط نقابی بود که او برای پنهان کردن هیولای درونش به چهره می زد. ولی این به این مفهوم نیست که بچه ها عشق و علاقه «ملوین رویال» را فراموش کرده بودند. بی اختیار یادم می آید که او چقدر می توانست مهربان باشد، چقدر قابل اعتماد. وقتی به چیزی توجه می کرد، تمام توجهش را به آن معطوف می کرد. من و بچه ها را دوست داشت و ما فکر می کردیم این دوست داشتن واقعی است.
ولی نمی توانست واقعی بوده باشد. نه با توجه به شخصیت واقعی اش. من تفاوت این دو را نفهمیده بودم و وقتی متوجه همه نکاتی می شوم که از نظرم پنهان مانده بودند، حالم بد می شود.
عجیب است که همه مدرسه ها بوی مشترکی دارند. بلافاصله احساس می کنم دوباره سیزده سال دارم و مرتکب خطایی شده ام. وقتی وارد دفتر مدیر راهنمایی می شوم، «کانر» را می بینم که روی یکی از صندلی های سفت پلاستیکی قوز کرده و به کفش هایش خیره شده است. حدسم درست بود.