کتاب مرا به کنگاراکس نبر!

Do not take me to Kengaraks
کد کتاب : 12321
مترجم :
شابک : 978-6003531642
تعداد صفحه : 144
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 1995
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب مرا به کنگاراکس نبر! اثر آندری کورکف

آندری کورکوف نویسنده اوکراینی و متولد سال ۱۹۶۱ است. این نویسنده در رمان هایش به اتفاقات و واقعیت های بلوک شرق پس از فروپاشی شوروی می پردازد. رمان «مرا به کنگاراکس نبر!» در سال 1995 منتشر شده و در آن تصویر تکان دهنده ای از دوران مذکور ارائه می شود. در این کتاب نشان داده می شود که چگونه افراد مختلف به شکل های متفاوت در قبال گذشته تاریخی کشور خود واکنش نشان می دهند.

کتاب مرا به کنگاراکس نبر!

آندری کورکف
آندری کورکف، زاده ی 23 آپریل 1961، نویسنده ای اوکراینی است. کورکف از مؤسسه ی زبان های خارجی در شهر کی یف فارغ التحصیل شد و مترجمی زبان ژاپنی را نیز آموخت. اولین رمان او دو هفته قبل از سقوط اتحاد جماهیر شوروی به چاپ رسید.او یک رمان نویس و متفکر مستقلی است که به روسی می نویسد. وی نویسنده 19 رمان از جمله پرفروش ترین آنها به نام مرگ و پنگوئن ، 9 کتاب برای کودکان و حدود 20 فیلمنامه مستند ، داستانی و فیلم تلویزیونی است. کار وی در حال حاضر به 37 زبان ، از جمله انگلیسی ، ژاپنی ، فرانسوی ، آلمانی ، ای...
دسته بندی های کتاب مرا به کنگاراکس نبر!
قسمت هایی از کتاب مرا به کنگاراکس نبر! (لذت متن)
بدون زحمت خاصی به ریل رسیدند، ولی اثری از قطار نبود. سرما شدت گرفته بود. باد هر از گاهی تکانی به برف روی درختان کاج می داد و آن را پایین می ریخت. رادتسکی در حالی که بالا و پایین می پرید تا خود را گرم کند، گفت: «ما که این طوری نمی توانیم برگردیم.» توروسوف روی جعبه نشست و فارغ از دنیا به ریل ها خیره شد که به شکل دو خط موازی از برف بیرون زده بودند. آهسته گفت: «لابد می آید.»

- چرا عین خیالم نیست؟ عین خیالم هست! ولی جعبه سنگین است و خسته شده ام.

مرد، که قیافه اش از مدت ها پیش برای توروسوف آشنا بود، با کلاه و بارانی تیره نگاه نافذ و خسته ی خود را به او دوخته بود. سپس با لحن سرزنش آمیزی به حرف آمد: «من همسن قرنم. جواب بدهید. ببینم: چرا من در سی وهفت سالگی باید خودم را مشغول کارهای شما بکنم؟ چرا من باید در شبانه روز دو ساعت بخوابم و بدون خستگی مراقب باشم که اوضاع شما، در آینده ای دور از من، روبه راه باشد؟ یعنی واقعا شما آدم معتمدی ندارید که کارهای به این مهمی مثل نگهبانی از این واگن ها را به او بسپارید؟ ما که برای شما یک جامعه ی پاک سازی شده از دشمنان به جا گذاشته ایم...» توروسوف ابلهانه به چشم های شفاف لیانید میخایلویچ، که انگار فاقد مردمک بودند، خیره شد و گفت: «از این جا بروید... من دیگر تنهای تنها مانده ام...» مهمان پوزخند تلخی زد: «شما تنهایید؟ چرا خودتان را فریب می دهید؟ شما مدت هاست که وجود ندارید! حق انتخاب تان تا قبل از این بود که نگهبان بشوید. می توانستید انسان باقی بمانید یا به وظیفه تبدیل بشوید. شما دومی را انتخاب کردید، چون بابت اولی به کسی پولی نمی دهند. به این ترتیب، شما تنها نیستید. شما هیچ هستید! ولی با همه ی این ها ما مجبوریم شما را با خودمان ببریم. شاید دوباره به اینجا برتان گردانیم.»