داستان بس جنون آمیز و بس زشتی را که می خواهم بنویسم، نه انتظار دارم و نه می خواهم باورم کنید. چرا باید چنین توقعی داشته باشم؟ آخر حواس خود من هم از باور کردنش سر باز می زنند. با این حال دیوانه نیستم، و مطمئنم که خوابم نمی بینم. اما فردا خواهم مرد و امروز می خواهم روحم را سبک بار کنم. قصد دارم پاره ای از وقایع خانه ام را آشکارا، خلاصه وار و بدون دخل و تصرف برای جهانیان بازگو کنم.
خیلی زود از ازدواج کردم و خوشحال بودم که خلق و خوی من با همسرم همخوانی دارد، با دیدن علاقه ام به حیوانات دست آموز هیج فرصتی را از دست نداد و هر جا حیوانی دوست داشتنی دید، خرید، چند پرنده، تعدادی ماهی قرمز، یک سگ خوشگل، چندین خرگوش، یک میمون کوچولو و یک گربه داشتیم.
صبح که شد و عفلم سر جایش آمد- وقتی بخارات عیاشی شب قبل از سرم پرید - از جنایتی که مرتکب شده بودم، احساسی به من دست داد که نیمی وحشت و نیمی ندامت بود؛ حسی گنگ ضعیف، که تأثیر چندانی بر روحم نگذاشت. دوباره میگساری را از حد گذرانده ، تمام خاطرات عملی را که از من سر زده بود، در باده نوشی غرق کردم.