هنگامی که من به چهارده سالگی رسیدم، ما نیز به قصد زندگی به ناگازاکی رفتیم. یوکییو و من بی آنکه بدانیم که از پدر مشترک بودیم، دلبسته ی یکدیگر شدیم. یک روز، به آنچه که بین پدرم و مادر یوکییو گذشته بود، پی بردم. نمی توانستم این حقیقت را به یوکییو بگویم، و قادر به انجام هیچ کاری جز ترک او برای همیشه نبودم.
از روزی که مادرم مرده، یکبند باران باریده است. نزدیک پنجره ای مشرف به خیابان، نشسته ام. در دفترکار وکیل مادرم که تنها یک منشی بیشتر ندارد، منتظرم تا وکیل بیاید. به اینجا آمده ام تا تمام مدارک مربوط به انحصار وراثت را امضا کنم. پول، خانه و گلفروشی را که مادرم از زمان مرگ پدرم، خودش اداره می کرد. پدرم از سرطان معده درگذشت، هفت سال پیش. من تنها فرزند خانواده و تنها وارث شناخته شده ی آن ها هستم.
سرخی گل کاملیا به همان تندی رنگ سبز برگ هایش است. گل ها در آخر فصل، یکی یکی می ریزند، بی آنکه شکل و فرمشان را از دست بدهند؛ گلبرگ، پرچم، و مادگی اش سالم می مانند و از آن جدا نمی شوند. مادرم گل ها را وقتی تازه بودند، از روی زمین جمع می کرد و آن ها را توی آبگیر می انداخت. آن گل های سرخ با محور زرد رنگشان، به مدت چند روز روی آب شناور می ماندند.