کتاب رفته، عزیزم، رفته

Gone, Baby, Gone
  • 98,000 تومان
  • تمام شد ، اما میاریمش 😏
  • انتشارات: نیماژ نیماژ
    نویسنده:
کد کتاب : 12786
مترجم :
شابک : 978-6003674615
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 536
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 1998
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

برنده ی جایزه ی بری سال 1999

برنده ی جایزه ی دیلیس سال 1999

«دنیس لیهان» از نویسندگان پرفروش نیویورک تایمز

معرفی کتاب رفته، عزیزم، رفته اثر دنیس لیهان

کتاب «رفته، عزیزم، رفته» رمانی نوشته ی «دنیس لیهان» است که اولین بار در سال 1998 به انتشار رسید. محله ی خشن «دورچستر» به هیچ وجه جای مناسبی برای افراد ضعیف و بیگناه نیست. سرسختی و خوش شانسی، حرف اول را در این محله می زند و خیابان های آن پر است از خانواده ها، قلب ها و رویاهای در هم شکسته. اکنون، یکی از کم سن و سال ترین ساکنین این منطقه گم شده است. بازپرسان خصوصی «پاتریک کنزی» و «آنجلا جنارو» علاقه ای به این پرونده ندارند. آن ها اما پس از درخواست های پیوسته ی یکی از خویشاوندن کودک گمشده، تحقیقاتی را آغاز می کنند که در نهایت باعث به خطر افتادن همه چیز می شود: رابطه، سلامت عقل، و حتی زندگی آن ها. آیا این دو شخصیت می توانند کودک گمشده را پیدا کنند؟

کتاب رفته، عزیزم، رفته

دنیس لیهان
دنیس لهان (انگلیسی: Dennis Lehane؛ زادهٔ ۴ اوت ۱۹۶۵) نویسنده ی داستان های معمایی و جنایی اهل ایالات متحده آمریکا است.رمان‌های او همیشه مورد توجه فیلم‌سازان مطرح هالیوود بوده و تا به امروز نیز چندین فیلم مهم و بزرگ با اقتباس از آثار او ساخته ‌شده‌اند که خود در برخی از آن‌ها به‌عنوان فیلم‌نامه‌نویس همکاری داشته است. از معروف‌ترین فیلم‌های ساخته‌شده از آثار او می‌توان به این‌ها اشاره کرد: فیلم رودخانه‌ی مرموز که از روی رمانی ب...
نکوداشت های کتاب رفته، عزیزم، رفته
An absolutely gripping story.
داستانی فوق العاده گیرا.
Chicago Tribune Chicago Tribune

A chilling, masterfully plotted tale.
داستانی تشویش آور با پیرنگ استادانه.
People People

Powerful, raw, harrowing.
قدرتمند، بی پرده، رعب انگیز.
Washington Post Washington Post

قسمت هایی از کتاب رفته، عزیزم، رفته (لذت متن)
در محوطه ی پارکینگ شروع به راه رفتن کردم، احساس می کردم آدرنالین در بدنم تبدیل به ژله می شود، سنگ ریزه ها زیر پایم صدا می دادند، صدای آواز پرنده ها از سمت دریاچه ی «والدن» به گوش می رسید، نور کم رمق آفتاب را می دیدم که در حال غروب کردن روی تنه ی درختان افتاده بود. به پشت ماشین تکیه دادم و یک پای خود را بر روی سپر آن قرار دادم.

دست «پل» هنوز بر روی سینه ی «بروسارد» بود و مشغول صحبت با او بود، لب هایش را به گوش مرد جوان تر نزدیک کرده بود. با وجود فریاد زدن، هنوز خشمگین نشده بودم.

اگر واقعا جرقه اش در سرم زده شود و عصبانی شوم، صدایم حالت یکنواخت و بی روحی به خود می گیرد، مهره ی قرمز رنگی در جمجمه ام روشن شده و جلوی حس ترس و منطق و همدردی را در وجودم می گیرد؛ و هرچه این مهره ی قرمز داغ شود، خون در رگ هایم سردتر می شود تا به رنگ آبی دربیاید و صدای یکنواختم نیز تبدیل به نجوا می شود.