کتاب خفه خون

Khafe khoon
کد کتاب : 130770
شابک : 978-6001828638
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 224
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت

معرفی کتاب خفه خون اثر مریم سمیع زادگان

«خفه‌خون» عنوان مجموعه داستانی است که ۱۵ داستان کوتاه را شامل می‌شود. مریم سمیع‌زادگان، نویسنده «خفه خون» در داستان‌های این مجموعه با دوری از پیچیدگی‌های فرمی، زندگی قابل لمس آدم‌هایی را روایت می‌کند که با بیم و امید دست به گریبان فراز و نشیب‌های زندگی هستند.
سمیع‌زادگان در این کتاب زندگی زنان را دستمایه داستان‌های خود قرار داده و رنج‌ها و تلخ‌کامی‌های این قشر از جامعه را روایت کرده است. این مجموعه شامل داستان‌هایی است که در دل یکدیگر زنجیر شده‌اند. نوع روایت داستان‌های مجموعه‌ی «خفه‌خون» توالی زمانی را برهم زده‌اند؛ به‌عبارتی نویسنده قصه‌ها را به شکل خطی روایت نکرده است. نویسنده از یک موقعیت خاص شروع می‌کند و به‌اصطلاح صحنه را چیده و آماده می‌کند. گاهی شروع داستان‌های سمیع‌زادگان دارای چند صحنه است و بعد قصه شروع می‌شود. برای مثال در داستان "ترنشک‌ها" از این مجموعه، ابتدا نویسنده قصه را به گونه‌ای آغاز می‌کند که مخاطب متوجه می‌شود قرار است جشنی برپا شود و همه این صحنه‌‌ها مقدمه‌ای است برای شروع شکافتن قصه و گفتن از شخصیت‌ها و کنش‌های آن‌ها.
عنوان داستان های مجموعه «خفه خون» عبارتند از: کاش عزرائیل تقویمش را گم می‌کرد، ترنشک‌ها، اتوبوسی که رفت، گواهی فوت، دختر آقامراد، نازخاتون، آگهی ترحیم، خیاط‌خانه، نهنگ و چوب هاکی، سردابه، معجزه، زیر درخت چنار، خفه‌خون، وقتی نیست و غراب.

کتاب خفه خون

مریم سمیع زادگان
مریم سميع زادگان متولد آبان 1350 در تهران و فارغ التحصيل رشته زبان آلماني است. او پس از چاپ تعدادی داستان كوتاه در مطبوعات، نخستين رمانش را با نام «دو كوچه بالاتر» روانه بازار كتاب كرد .
قسمت هایی از کتاب خفه خون (لذت متن)
هوا گرگ ومیش بود که راهی شدند، ملک جان از جلو و گوسفند پشت سر. عذرا به قد و اندازه ی پنج متر عقب سرشان، سوار بر ترکه ای بلند که میان دو دست داشت، یورتمه وار اسب چوبی اش را می تازاند. دامن بلندش مدام زیر پا می ماند و از سرعت قدم هایش کم می کرد. ملک جان، ریسمان توی دستش را از این دست به آن دست کرد و چرخی زد تا مانع پیچیدن طناب به دست و پای گوسفند شود. چند قدم که رفت، سر جا ایستاد و دست به کمر، سر بالا کرد و رو به آسمان گفت: «بدو دیگر دختر، این طور بیایی تا فردا صبح هم نمی رسیم.» عذرا دامن لباس را بالا گرفت، قدم ها را تند کرد و خودش را به گوسفند رساند. نوک زبان بی رنگ و کلفتش را از دهان بیرون گذاشت و با چوب توی دستش دنبه ی گرد و پشمی حیوان را بازی داد. ملک جان لبخند روی لب به صورت عذرا نگاه کرد و پوزخند زد: «باورت می شود عذرا، دلم فقط برای تو دیوانه تنگ می شود.»