نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می کردند، چون بوی پات را از دور شنیده بودند. یکی از آن ها با احتیاط آمد نزدیک او نشست، به دقت نگاه کرد، همین که مطمئن شد پات هنوز نمرده است، دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میشی پات آمده بودند.
نه تنها یک تشابه بین چشم های او و انسان وجود داشت، بلکه یک نوع تساوی دیده می شد. دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه ی یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود؛ ولی به نظر می آمد نگاه های دردناک پر از التماس او را کسی نمی دید و نمی فهمید.
سابق بر این او با جرأت، بی باک، تمیز و سرزنده بود، ولی حالا ترسو و توسری خور شده بود، هر صدایی که می شنید، یا هر چیزی نزدیک او تکان می خورد، به خودش می لرزید، حتی از صدای خودش وحشت می کرد؛ اصلا او به کثافت و زبیل خو گرفته بود. تنش می خارید، حوصله نداشت که کک هایش را شکار بکند یا خودش را بلیسد. او حس می کرد جزو خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود، خاموش شده بود.