او مطمئن نیست فریاد از کدام سمت آمده است. سفیدی چشم های زن سفید نیست. حرکات بی اختیارند. چرا در این وضعیت که اشکالی ندارد نمی خواهد از او عکس بگیرند؟
صفحه معینی از کتابچه تلفن باز است. وقتی می افتد، به شانه چرخی می خورد. در خود فرو می رود و جمع می شود. حرکات نامتعادل اند. از آن جا که فروشنده ی دوره گرد اغلب ساعت ها بی کار است، وقت دارد چیزهایی را تماشا کند که از دست دیگران در می رود. عمل افتادن، نه یکباره، که کم کم پایان می یابد. از ناراحتی، پاها را بالا خم می کند. ناگهان چشم سومی وسط دو چشم دیگر ظاهر می شود.
شاید فقط یک بچه است که پشت سر او حرکاتش را تقلید می کند. پرده می لرزد یا کسی آن پشت تکان می خورد؟ در تاریکی چشمش را بازو بسته می کند. الان دیگر همه شروع می کنند خداحافظی کردن از هم.
کسی که آن گوشه روی زمین چمباتمه بود ناگهان می ایستد. وقتی می دود انگار دیگر اطرافش را نمی بیند. یک نفر روی شانه اش دست می گذارد اما او برنمی گردد. این فریادی است که به آدم آرامش می دهد.
او با نفس بند آمده داخل نشسته که می شنود یکی بیرون با در ور می رود؛ دری که اصلا باز است. «لبخند به چشم هایش نمی رسد.» سایه دستی ناآشنا صورت شخص خوابیده را تاریک می کند. آن چه یادش می آید دیگر ناراحتش نمی کند. زن انگشت خیسش را به او نزدیک می کند. اشیایی که قشنگ بی حرکت سرجای شان نشسته اند او را سر عقل می آورند. پرنده ای او را به هوس پریدن می اندازد. پالتو را بدون کمک می پوشد. دست بلند می کند که در بزند، اما دوباره آن را پایین می آورد و به رفتن ادامه می دهد. تابلو نشان می دهد کوچه بن بست است. انگار تعقیب کننده فرضی فقط به این خاطر، این جور قدم به قدم پشت سرش راه می رود که خودش هم فکر می کند دارد تعقیب می شود. پشت سرش کلید دوباره می چرخد. چرا ناگهان همه این قدر مودب شده اند؟
نمی تواند تشخیص دهد که شی دارد تکان می خورد یا نه. در نمی خواهد بسته شود. این تاریکی واقعا مجازات است. با زن تنها می شود. از بس گرسنه است دیوار هم به نظرش خوشمزه می آید. موقع رد شدن رد گلوله را روی سنگ فرش می بیند. دستش به حالت غیر عادی کاری انجام نمی دهد. جرئت نمی کند بنشیند. خنده، خنده یک مرد است.