و حالا دیگر آفتاب پاییزی کم کم داشت می چسبید. تابستان، هرم و شیره آن را مکیده بود و رنگ و رخش را لیسیده بود و ولش کرده بود. همان چنار و افراهایی که از دیوارهای باغ ردیف راه افتاده بودند و گرداگرد استخر عظیم آن به هم رسیده بودند و در تابستان یک سکه از نور خورشید را به زمین راه نمی دادند،اکنون رنگ پریده و تنک برگ، خسته و ناکام زیر زرک آفتاب بامداد پاییزی کرخت و بی حس به دیوار آسمان لم داده بودند.
نمی دانی من از تو و از قیافه ی تو و از رفتار تو و نگاه تو و از آن چشمان بی رحم تو چقدر بیزارم. من می توانم ساعت ها توی چشمان پلنگ نگاه کنم و حس همدردی و انسانی در آن پیدا کنم. اما آن چشمان دریده ی تو که ذره ای نگاه انسانی ندارد، جانم را می سوزاند.
شنیدی چه گفت؟ گفت قبر حاضره؛ قبر من. حالا فهمیدی فرق من و تو چیه؟ من می دونم قبرم حاضره. اما تو از قبر خودت خبر نداری. یه عمره که فکر این قبر منو مثه شمع آب کرده. اما تو آسوده و بی خیال رو یه دونه پات واسادی و از هیچ جا خبر نداری. برای همینم هس که عزیزی. مثه بچه شیرخوره بی گناهی، برای بی خبری و بی گناهیته که عزیزی. حالا باید برم ببینم اون هلفدونی چه جور جهنم دریه.
در این مطلب، نکاتی ارزشمند را درباره ی چگونگی نوشتن داستان های کوتاه خوب با هم می خوانیم
در داستان نویسی ایران کسی به گرد صادق چوبک نمیرسد که نمیرسد... چنان در وجود کاراکترهای داستانش حلول میکند که انگار خودش یک عمر اینکاره بوده.
صادق چوبک میتونه به هنرمندانهترین شکل حالتون رو از همه چیز و بخصوص از آدم بودن به هم بزنه