زمانی که جان اسمیت از کالج فارغ التحصیل شد، دیگر خیلی وقت بود که خاطره روی یخ افتادن ژانویه سال 1953 را فراموش کرده بود. حتی چند سال پیش از آن، یعنی وقتی که دبیرستان را تمام کرده بود، به سختی یادش می آمد که در آن اتفاق چه بلایی سرش آمده بود. پدر و مادرش هم که اصلا از جریان خبر نداشتند. روی یخ صاف برکه ران اراوند در دورهام اسکیت بازی می کردند. پسرهای بزرگتر با تکه چوب های قدیمی و دو سبد سیب زمینی که جای دروازه گذاشته بودند، هاکی بازی می کردند. کوچکترها هم مثل همیشه برای خودشان بازی می کردند، مچ پاهای لاغرشان به شکل خنده داری به داخل و خارج خم می شد و در سرمای بیست و یک درجه زیر صفر نفسشان با بخار بیرون می آمد. یک گوشه یخ برکه لاستیکی آتش زده و پدرها و مادرها دورش نشسته بودند و بچه هایشان را تماشا می کردند. هنوز خیلی مانده بود که اتومبیل های مخصوص حرکت روی برف ساخته شوند...
نود و پنج درصد آدم هایی که روی زمین راه می روند، فقط مرده های متحرکند. یک درصد، قدیس ها هستند و یک درصد، عوضی ها. سه درصد دیگر هم آدم هایی هستند که کاری را که می گویند می توانند انجام دهند، انجام می دهند.
گم کردن بعضی چیزها بهتر از پیدا کردن آن هاست.