پاروزنان، در حال عبور از لنگر گاه بودیم؛ از کنار قایق های کهنه ای می گذشتیم که صدای ناله ی شکاف میان چوب هایشان به گوش می رسید، از کنار مرغان دریایی که بر روی بقایای چوب های لنگرگاه غرق شده نشسته بودند و از کنار ماهیگیرانی که تورهایشان را در آب انداخته بودند و و هنگامی که از کنارشان عبور می کردیم، همچنان بی حرکت به آن زل زده بودند و...
ثانیه های کوتاهی که در اثر وحشت، ارتباط بین مغز و پاها از بین رفته بود. چشم ها و گوش هایم معطوف به زیر دریایی آلمانی بود که خیلی از ساحل فاصله نداشت: مانند درّنده ای فولادی بود که از اعماق دریا بیرون می آمد و از کناره های بدنه اش آب سرازیر بود. مردانی از دریچه های زیردریایی سرشان را بیرون آورده بودند، نور چراغ جستجو را روی ما انداخته بودند و فریاد می زدند. این جا بود که پاهایم تحریک شدند. همراه با اما لغزیدیم، از صخره پایین پریدیم و تا سر حد مرگ، دویدیم.
نوری که بر ما می تابید، سایه های لرزان ما را که حدود 3 متر طول داشت، بر روی ساحل انداخته بود. گلوله ها هم روی ساحل فرود می آمدند و هوا را می شکافتند.