ولی زن دروغ می گفت. در این نه ماه، حتی یک بار هم به بچه فکر نکرده بود. شاید هم حق داشت، چون اگر این همه وقت به بچهٔ تو شکمش فکر می کرد، از او بیزار می شد. به حکم دوراندیشی غریزی، دورهٔ حاملگی خود را شبیه یک دورهٔ غیبت طولانی می دانست.
شوهر جوان دست از کار می کشید و دوان دوان به خانه برمی گشت تا برایش تخم مرغ درست کند. تخم مرغ ها را نمی شد جلوتر آماده کرد، چون اگر تخم مرغ های عسلی را زود نخوریم، سفت می شوند. اولیویه پوست تخم مرغ ها را با ظرافت جدا می کرد و آنها را توی سینی می گذاشت و برای ماری که روی تخت دراز کشیده بود، می برد. زن جوان با حرص و ولع همه شان را تا ته می خورد، اما اگر شوهر آنها را از روی حواس پرتی پخته بود، یعنی هفت دقیقه و نیم آنها را پس می زد و می گفت: «می خواهی خفه بشوم» یا شش دقیقه و نیم چشمهایش را می بست و ناله کنان می گفت: «این حالم را بهم می زند.»
حاضران در جشن، عروس و داماد را دوست داشتند. برای همین، ماری بیهوده کوشید با نگاه زیرزیرکی اثری از حسادت در خطوط چهرهٔ آنان پیدا کند. تصورش این بود که عده ای باید به زیباترین روز زندگی او غبطه می خوردند. دوست داشت مراسم عروسی اش پر باشد از حسادت های کنجکاوانه و یک سوم میهمانان آدم های بدگو و نکبتی باشند که تا چشمشان به لباس عروس افتاد، معنی نگاهشان این باشد که نکند حیوانکی لباس عروسی مادرش را پوشیده است.