جایی در بلوک شمال بیلبوردی به چشم میخورد که هر کس روی آن طرحی متفاوت میبیند. اهالی نور و روشنایی کودکانی را میبینند مشغول بازی که با مکعبهای چوبی برجهای لرزان میسازند. تصویری صلحآمیز، تبلیغی از سازمان طراحی با نوشتهی «همه به طراح نیاز دارند.» بالایش. گوشهی بیلبورد میشود آدرس سازمان طراحی را دید: منطقهی دیوادستاودین، شبهجزیرهای در شرقیترین مرزهای بلوک شمال. به همین سادگی.
اما اگر روحتان از سرزمینهای تاریکتری بیاید، نه کودکان را خواهید دید، نه مکعبهای چوبی را، نه حتی نوشتهی «همه به طراح نیاز دارند» را. اگر چشمانی داشته باشید خوگرفته به خشونت، جملهی دیگری را روی بیلبورد خواهید دید: «درون هر کس قاتلی هست.»
و اگر این جمله را ببینید، یعنی سازمان طراحی شما را به خود خوانده. به خود، و تمام مردمانی که آن جمله را دیدهاند؛ انگشتشماری روی بیلبورد، بیشترشان در زندگی. همهی آنها که دیدهاند درون هر کس قاتلی هست؛ حتی درون خودشان.
من تا نصف این کتاب رو خوندم و متاسفانه تمومش نکردم کشش رو در شما ایجاد نمیکنه که حتما ادامهش بدی شیوهی روایت کردن داستان خیلی جاها گنگه، مثلا چهار پنج تا پاراگراف رو یک فلش بکی میزنه که شما حتی فاعل رو نمیشناسی بعد در اخر یک نشونهی کوچیک میده که در مورد کی داشته صحبت میکرده. در کل ایدهی این داستان عالی بود از نظر من ولی نثر و روایت پردازیش رو دوست نداشتم متاسفانه.
عاشق این کتاب شدم=) هیچوقت فکر نمیکردم یه کتاب ایرانی بتونه انقدر در حد رقابت با علمی تخیلیهای خارجی باشه!