چند وقت پیش داشتم با یکی از دوستانم صحبت میکردم که میگفت تا به حال ندیده کودکی از خواندن جزیرۀ گنج استیونسون لذت برده باشد. گفتم من هم ندیدهام. بعد گفت حتی ندیده کودکی از خواندن کتاب ربوده شدۀ او هم لذت برده باشد. گفتم من هم ندیدهام. اولین برخوردم با این دو کتاب در مجموعۀ تصویری کلاسیک ایلاستریتد بود. اما بعدا هردوی این کتابها را خواندم، زمانی که دیگر کودک نبودم و بهشدت از خواندنشان لذت بردم. این موضوع دربارۀ دکتر جکیل و آقای هاید هم صدق میکند. درواقع، استیونسون یکی از نویسندگان فوقالعادۀ داستانهای بزرگسالان است که باید کتابهایش را در قفسهها کنار اسمهایی چون جوزف کنراد و جک لندن بگذارند، نه کنار وینی پو یا پیتر پن.
آقای مالتوس با اشتیاقی دوچندان جواب داد: «شما با تعجب میگی که خیلی چیزها براتون روشن نیست. اما عزیز من این انجمن خودش معبد دیوانگیه. اگه جسم علیل و از رمقافتادهم یاری میکرد تا هیجانات بیشتری رو تجربه کنم، خاطرجمع باشین بیشتر به اینجا میاومدم. تمام اون حس وظیفهشناسی ناشی از عادتم به بیماری مزمن و رژیم غذایی دقیق رو بهکار میگیرم تا جلوی زیادهروی در این مورد رو بگیرم، البته باید بگم این آخرین ناپرهیزی منه.» دست روی بازوی جرالدین گذاشت و ادامه داد: «همهشون رو بدون استثنا تجربه کردهم، جناب. باید به شما بگم، به شرفم قسم یکیشون هم نبود که حالبههمزن و بیخودی مبالغهآمیز نباشه. آدمها در عشق افراط میکنن. حالا معتقدم که عشق قویترین احساس نیست. قویترین احساس ترسه؛ اگر میخوای طعم عمیقترین لذات زندگی رو بچشی باید در ترس افراط کنی. اسفا، اسفا.» با پوزخندی حرفش را تمام کرد: «من بزدلم»!