اگر پستچی کتابتان را اشتباهی به خانهی دیگری ببرد، شما چهکار میکنید؟ آن روز «کلودومیر بداخلاق» بستهای توی صندوقپستی خانهاش پیدا کرد که مال او نبود. با بیحوصلگی بسته را باز کرد و چیزی توی آن دید که تا به حال ندیده بود. یک کتاب! اما او که تا به حال کتاب دست نگرفته بود و راستش اصلا نمیدانست کتاب به چه دردی میخورد! برای همین با خودش فکر کرد که کتاب را پرت کند توی سطل آشغال، بعد دید میشود کتاب را گذاشت جلوی در آشپزخانه تا از به هم خوردن در جلوگیری شود. موقع خواب ظهر هم کتاب شبیه سایبان عمل میکرد. برای همینها بود که از دور انداختن کتاب منصرف شد. تازه داشت به بودن کتاب توی خانه عادت میکرد، که پسر کوچکی زنگ خانه را زد، سرش را آورد داخل و سراغ کتابی با نام «ماجراهای خطرناک و سرگرمکنندهی آلفرد» را گرفت. ای داد بیداد، انگار صاحب کتاب پیدا شده و خیلی هم سمج است! اگر شما جای کلودومیر بودید، کتاب را پس میدادید یا از آن برای اتو کردن لباستان استفاده میکردید؟
«کلودومیر بداخلاق» داستانی دربارهی آشتی آدمهای کتابنخوان با کتاب است. با خواندن این داستان مصور و بامزه بچهها متوجه میشوند که کتابها نهتنها دوست آدمها هستند، که باعث میشوند آدمهای بداخلاق با دیگران دوست شوند؛ همانطوری که کلودیمیر با پسرک توی داستان دوست میشود.