گاهی ادبیات به خانهای بدل میشود برای اشباحی که نامشان «آرزو» و «وسواس» و «یاد» است؛ و نویسنده، نه یک خالق جهان، که احضارگری است پریشانحال. ژرار دونروال، با ذهنی زخمی و زبانی شاعرانه، در دو داستان «آنژلیک» و «پاندورا»، تصویری از عشق میسازد که بیش از آنکه زمینی باشد، سایهای است در آستانهی رویا. این دو داستان، گرچه در ظاهر مستقلاند، اما آینهوار، رنجی مشترک را بازتاب میدهند: وسوسهی رسیدن به چیزی که از جنس واقعیت نیست، بلکه در خیال ریشه دارد. در «آنژلیک»، عاشقانهای میخوانیم که بیش از آنکه روایتی از دلدادگی باشد، روایتی از جستوجوی تصویری است که در ذهن پروراندهایم و هرگز قرار نیست در جهان بیرون به آن دست یابیم. شخصیت زن، اثیری و دور از دسترس است، همچون یک سایهی مقدس. خواننده درمییابد که معشوق، نه فردی واقعی، بلکه استعارهای از میل بیانتها برای «تمامیّت» و «کمال» است؛ عشقی که بیشتر از آنکه به دیگری مربوط باشد، به خلأ درون ما بازمیگردد. در «پاندورا»، همین ساختار با نگاهی اسطورهایتر بازسازی میشود. پاندورا نه فقط زنی مرموز، که صندوقچهای از رازها و هراسهاست؛ مجسمهای زنده از فریب زیبایی، از اغوا و ویرانی. شخصیت مرد، شیفتهی چهرهای است که میپندارد حقیقت را در آن خواهد یافت؛ اما هرچه به او نزدیکتر میشود، از حقیقت دورتر میگردد. نروال در اینجا چهرهی زن را همچون کهنالگوی یونانی، همزمان معشوق و مخاطره میبیند؛ زنی که درون خود «وعده» دارد و «ویرانی». نروال، با زبانی خیالانگیز و فضایی ملتهب، در این دو اثر به خواننده میآموزد که شاید خطرناکترین عشقها، عشق به تصویری باشد که ساختهایم و نه به انسانی واقعی. پاندورا و آنجلیک، هر دو، در نهایت گریزپا و ناممکناند؛ چرا که بازتابیاند از وسواس ذهنی راویان، نه از واقعیت زیسته. این دو داستان، برای کسانیست که از «عشقهای سهل» خستهاند؛ برای آنان که میخواهند ادبیات را چونان آیینهای بنگرند، که نه چهرهی معشوق، که صورت گمشدهی خود را در آن ببینند.
درباره ژرار دونروال
ژرار دو نروال زاده ی ۲۲ می ۱۸۰۸ در پاریس و درگذشته ۲۶ ژانویه ۱۸۵۵ ، شاعر، نمایشنامه نویس و رماننویس قرن نوزدهم میلادی اهل فرانسه است.