فیلیپ ویلن، نویسنده فرانسوی، متولد ۱۹۶۹.
در دانشگاه سوربن ادبیات مدرن خواند و در کنار نوشتن رمان، مقالهها و رسالههای زیادی منتشر کرده است. موضوع اصلی رمانهای او روابط انسانی و عشق است که در هر زمان از زاویهای تازه به این مسئله مینگرد؛ در آثاری چون بلای تمثال، زن بیوفا، پاریس، بعد از ظهر، و یک صبح زمستانی که جوایز مدیترانه، لاندرو، ژان فروستیه و فرانسوا موریاک را برای او به ارمغان آوردهاند و بارها در تئاتر و سینما مورد اقتباس قرار گرفتهاند. در کنار این رمانهای مشهور که به چندین زبان ترجمه شدهاند، ویلن چند اثر نظری هم در حوزه ادبیات نوشته است که از معروفترینشان میتوان به این کتابها اشاره کرد: رسالهای درباره آثار مارگریت دوراس (۲۰۱۰)، ادبیات بدون ایدهآل (۲۰۱۶) و سودای ارفه (۲۰۲۰). همچنین او آثاری هم در رابطه با شخصیتهایی چون پییر پائولو پازولینی و دیگو مارادونا نوشته است.
شخصیت اصلی دختری با ماشین قرمز، اما پارکر، دختر بیست ساله یک دیپلمات آمریکایی است که برای تحصیل در رشته ادبیات مدرن وارد دانشگاهی در پاریس میشود و آنجا به یک نویسنده سی و نه ساله دل میبندد. رابطه آنها وقتی دچار مشکل میشود که اما به مرد میگوید که در اثر یک سانحه رانندگی مشکلی غیر قابل جراحی در جمجمهاش به وجود آمده و احتمالا کشنده است.
فیلیپ ویلن (1969- ) داستاننویس و مقالهنویس فرانسوی است. وی دارای دکتری ادبیات مدرن از دانشگاه Sorbonne Nouvelle فرانسه میباشد.
داشتم فراموش میکردم شبی را که پایین ساختمان با پورشۀ قرمزش منتظرم بود. دوبل پارک کرده بود تا برای گردش داخل شهر برویم. خودم را دوباره روی صندلی جلوی ماشینش میبینم، متعجب و سرگرم از اینکه در آنجا نشستم. درحالیکه گاز میداد میگفت: «دوست داری؟» سرش را بهسمت من چرخاند و لحظهای آرام و مطمئن نگاهش را از کوچه برداشت، خوشحال از اینکه این لحظه را با من شریک میشود، منظورم سفررفتن است چون واقعا یک سفر بود؛ سفر در شهری که ساکنش بودم، که قطعا به همان اندازه که خودم به هرکجای دیگری میراندم، سردرگمم میکرد چراکه نه هرگز با این مدل اتومبیل رانندگی کرده بودم و نه شهر را از ارتفاعی چنین پایین، همراه با حس سرعت و قدرت، دیده بودم. وقتی بعد از هر چراغ قرمز گاز میداد، روی صندلی فشاری به من وارد میشد، انگار هواپیما از جایش بلند میشود.
وقتی شبهنگام با زنی که دوستش دارید در پاریس رانندگی میکنید، این شهر متعلق به شماست. با وجود این، راستش، گاهی پیش میآمد در کنار این دختر ثروتمند احساس ناخوشایندی داشته باشم و آن روزها باید به این احساس ناخوشایند غلبه میکردم، احساسی ناشی از شکافی که بین دو نوع زندگی ما وجود داشت، و حسی حاصل از قضاوت اطرافیان و آنچه میتوانستند دربارۀ این دختر دامنپوش بسیار جوان در رابطه با من بگویند، وقتی مرا با او میدیدند. فراموش نمیکنم که او را شبیه فاحشهای میدانستند، اگر کنایۀ آزاردهندۀ دوستی را در این مورد باور کنم که میگفت: «پس اینطور، نویسنده، تو هیچ گزینهای رو رد نمیکنی! پس دختری با ماشین قرمز از کجا میآد؟» همانگونه که در نوجوانیام پیش آمده بود تا از پیشینۀ محقر و نگاه همکلاسیها در مورد خانوادهام خجالت بکشم، متعجب بودم که سالها بعد هم شرم داشتم از اینکه موقعیت ممتازی بهدست آورده و در تجمل قرار گرفته بودم، که دیگر گذشتهام مانع لذتبردن از آن نمیشد، اما احساس گناه میکردم.