«ای یاران بدانید که چون من از سفر پنجمین بازگشتم، رنج و تعب فراموش کرده، به لهو و لعب بنشستم و در غایت فرح و سرور بودم تا اینکه روزی از روزها به عادت معهود با دل خشنود نشسته بودم که جمعی از بازرگانان به نزد من آمدند که آثار سفر در ایشان پدید بود. چون ایشان را دیدم و بازگشتم مرا از سفر دریا یاد آمد و هنگامی را که از ملاقات یاران و پیوندان شاد گشته بودم بخاطر آورده، شوقمند سفر شدم. آنگاه بضاعتهای قیمتی و فاخر که شایستهی سفر دریا بود بخریدم و بارهای خویشتن بسته، از شهر بغداد به بصره سفر کردم و در آنجا کشتی بزرگی که متعلق به جمعی از بزرگان بازرگان بود کرایه کردم. بارها بر کشتی گذاشته، از بصره روان شدم.» چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست…
-حکایت سفر ششم سندباد بحری، هزار و یک شب
هزاران سال پیش از اتفاقات دیوآباد در میان صحراها و دریاهای دیوآباد، امینه السیرافی یکی از بدنامترین دزدان دریایی اقیانوس هند، پس از پشت سر گذاشتن خیانتهای پشت پرده، شاهزادههای انتقامجو و شیطانی واقعی، جان سالم به در برده و زندگیای آرام و به دور از هر چیز ماوراءالطبیعهای را میگذراند. اما مادر ثروتمند خدمهی سابقش، او را پیدا کرده و به او شغلی را پیشنهاد میکند که هیچ راهزنی نمیتواند رد کند؛ بازگرداندن دختری ربودهشده با دستمزدی هنگفت.
آیا این فرصتی است که آخرین ماجراجوییاش را با خدمهاش داشته باشد، به دوست قدیمیاش کمک کرده و ثروتی به دست آورد که آیندهی خانوادهاش را برای همیشه تضمین کند؟ به نظر میرسد این انتخاب آنقدر بدیهی است که حتما خواست خداست.
با این حال، هر چه امینه بیشتر درگیر ماجرا میشود، به طرز نگرانکنندهای بیشتر آشکار میشود که این شغل و ناپدید شدن دختر، چیزی فراتر از آن است که فکرش را میکرد؛ زیرا همیشه در آرزوی تبدیل شدن به یک افسانه، به دست آوردن آخرین فرصت برای افتخار، و چشیدن کمی قدرت بیشتر، ریسک وجود دارد… و بهای آن ممکن است روح شما باشد.