من وادار شده بودم با کلرها زندگی کنم، به نوعی خانه ی ربات های مطیع بود، دانیال و برندون، دوقلوهای عزیز و به امان خدا رها شده ی چشم آهویی و توماس اوتیسمی با تکه های نان تستش، و سوفیا، سوفیای شیرین. بعد هم که من آمدم، امرسون، دختر جدید نیوکلایتون با کوله پشتی و پولیور بنفش نو، چشمان کبود و بخیه ی روی لب تا به چشم ها بیاید.
حتی نمی خواستم سعی کنم دوست جدیدی در مدرسه ی نیوکلایتون پیدا کنم. نمی دانستم چند وقت قرار است با خانواده ی کلر بمانم؛ وقتی به اینجا می آمدیم پائولا به من گفت دنبال خانواده ای می گردند که احتمالا من را بپذیرند. وقتی می دیدم مادر خودم رهایم کرده، این موضوع به نظرم خنده دار می آمد.
بچه های دبیرستان با سرعت از کنارم می گذشتند و من بالای پله های ورودی ایستادم و فکر کردم من کی ام؟ بالاخره می فهمم؟ این زندگی سگی و مامان بابای آشغالم، تعریف می کنه که من کی ام؟ اصلا روزی می آد که حس طبیعی بودن داشته باشم؟ خدا را شکر، درس هایم در نیبل جلوتر بودند، برای همین چیزی که در اولین روزم در نیوکلایتون شنیدم، بیشتر مرور بود. روزم در تیرگی و ابهام گذشت. بعد از مدرسه، کاری که گفتند را انجام دادم و به کتابخانه رفتم و منتظر سوفیا شدم. تا من را دید، به سمتم دوید، کوله پشتی سنگینش هم روی دوشش چپ و راست می رفت. پنج متری من که رسید بلند گفت: «یالا بگو! درباره اش بگو!»