هیچ وقت آن روز را که آغاز یک ماجرای بزرگ بود فراموش نمی کنم. صبح مادر به اتاق آمد و گفت یه لونه ی موش در حیاط خلوت دیدم باید زود موش رو بکشیم وگرنه همه جا رو خراب میکنه. حیاط خلوت ما، جایی به اندازه ی یک اتاق دوازده متری بود که سال به سال گذرمان به آنجا نمی افتاد. چند روز گذشت و ظهر بود که خواهرم از کنار پنجره داد کشید این دیگه چیه؟ بیاین ببینین من و برادرم به شتاب خود را به پنجره رساندیم پدر و مادرم بیخیال بودند و نیامدند. اما وقتی تعجب و شگفتی ما را دیدند آنها هم آمدند آنچه چشممان می دید باور کردنی نبود. موشی بزرگ در حیاط خانه قدم میزد که به اندازه ی یک گوسفند بود. پدرم برای کشتن آن چاقوی بزرگ آشپزخانه را برداشت و فوری به حیاط دوید اما موش گریخت و نفهمیدیم کجا رفت.
درست دو روز بعد در یک بعد از ظهر، برادرم که نزدیک حیاط خلوت بازی می کرد صدایش به هوا رفت. کمک کمک فوری خودمان را رساندیم، اما چیزی نبود برادرم گفت یه موش دیدم به اندازه ی یه گاو که به من نزدیک شد ولی تا شما رو از دور دید فرار کرده. مادرم فوری رفت به حیاط خلوت و بعد هم ما را صدا کرد. لانه ی موشی که چند روز قبل دیده بود. درست به اندازه ی جثه ی یک گاو، دهان باز کرده بود. همه ترسیده بودیم و نمیدانستیم قرار است چه اتفاقی برایمان بیفتد. مادرم گفت فوری از حیاط خلوت برویم چون ممکن است موش بزرگ از لانه اش بیرون بیاید و ما را بخورد. در حالی که به سرعت از حیاط خلوت به اتاق بر می گشتیم پدر موبایلش را درآورد و فوری به آتش نشانی زنگ زد تا برای بررسی قضیه بیایند. شاید باور نکنید اما در همان چند دقیقه ای که طول کشید تا مأموران آتش نشانی برسند لانه ی موش کاملا پر شده بود و هیچ نشانی از آن لانه ی بزرگ نبود ما دیگر آن موش را ندیدیم. اما از چند روز بعد ماجراهایی دهان به دهان پیچید که واقعا شگفت انگیز بود همه از موشی می گفتند که مدام می خورد و بزرگ و بزرگتر می شود و معلوم نیست کارش به کجا می کشد. اما واقعا مگر می شد موشی بی وقفه بخورد و جثه ای عظیم پیدا کند؟ بلـه این اتفاق افتاده بود. مردم حرف های عجیب و غریب زیادی می گفتند اما من سعی کردم از میان صدها حرفی که شنیدم و خواندم آنچه را به واقعیت نزدیکتر است پیدا کنم و برایتان بنویسم. این رمان ماجرای همان موش و عاقبت کار اوست.