این رمان روایتی سوررئال از یک روح سرگردان است که زمانی عاشق موسیقی و نقاشی بوده و حال که دستش از دنیا کوتاه شده نگران سرزمین ایران است که اسیر ایلغار و حمله و غارت بیگانگان شده است.
این رمان روایت معصومیتی لگدمال شده توسط پدری بیرحم است که از استعدادهای پسر اطلاع ندارد.این رمان درباره صفی میرزا پسر ارشد شاه عباس کبیر است که اسیر بدگمانی و سوظن پدر میشود و به طرز ناجوانمردانهای به دست گماشتگان پدر به قتل میرسد. در جریان داستان، هنگامه حمله بیگانگان خصوصا پرتغالیها در جنوب کشور برپاست و آنها با سلاحهای پیشرفته آمدهاند و البته جادو و افسونهای بسیاری را هم با خود همراه کردهاند.
«همان نامه خونین از قعر آینهها به سمت روح کریستالی آمد و کلمات خونین بر آینهها و بر تصویر درخت انجیر معابد ریخته شدند. درخت ناله کرد و نالهاش میان آینهها پخش شد. آینهها تاریک شدند. از میان تاریکی آینهها دو سایه به سمت کاخ عالیقاپو رفتند. شاه با منجمباشی دربار حرف میزد: این خائن بزرگ را به درک واصل کردیم آیا این فتنه خوابیده است؟ منجمباشی گفت مواظب پسرت باش»