در شبی آرام، وقتی همهی مدادرنگیها خواب بودند. نوک یکی از آنها بیدار و حوصلهاش سر رفته بود. نوک سیاه روی کاغذ شروع به چرخیدن کرد و یک دایرهی بزرگ کشید.
دایره از نوک پرسید: «من چه هستم؟»
نوک نتوانست پاسخ درستی بدهد و پس از کمی فکر، حدس زد؛ “شاید یک برکه باشی.”
اما دایره از ماهیهای برکه پرسید و نوک، که بلد نبود ماهی بکشد، دوباره چرخید و دایرههای کوچکتری کشید. دایرههای جدید با هم گفتگو کردند و نوک از آنها خواست تا چرخهای دوچرخه یا چرخفلک باشند. آنها با هم بازی کردند و خندیدند آنقدر بلند که صدایشان مدادرنگیهای دیگر را بیدار کرد. مدادرنگیها اعتراض کردند. ولی بعد که متوجه شدند روی کاغذ سفید چه اتفاقی افتاده است به حرکت در آمدند تا جهانی را که نوک شروع کرده کامل کنند.
آنها سپس به نقاشی ادامه دادند: برکه را پر از آب کردند، دوچرخه و چرخفلک را کامل کردند، و اطراف برکه را با گل و درخت تزیین کردند اما این پایان داستان نیست بلکه آغازی است برای یک جهان جدید.
آزاده آذری نژاد، نویسنده ایرانی متولد ۱۳۵۸ می باشد.