فیلمهایی که چنان تصویرهای همدیگر را در هم میتنند که گویی جهان در واقعیت پیرامون و در واقعیت فیلمها از گذشته تا آیندهای که نیامده (و شاید هیچ گاه هم نیاید)، بر محور بازی درد، بازی آزار، بازی تکرار محتومی ویرانی میچرخد. گویی سنت فلسفی اتریشی آلمانی، پس از تماشای جهان، در خود فرو رفته، از مسئله تقصیر عبور کرده و به بازیای ایمان آورده که راهی جز ایستادن بر سر شدت زخمها و احتضار درنده خویی شوخ طبعانه ندارد! فیلمهای میشائیل هانکه، با خودکشیها و دیگر کشیها با درندگی تسخیر شده از سخره، ورای تحملی که تکتک ما با جدیت تابشان آوردهایم خیرهتر از هر زمان دیگری، دههها قساوت گویی ناگزیر را همچون دریچهای که در جایی از جهان پنهان بوده و او روی پرده سینما به رویمان بازش کرده است، مای ناتوان از دیدن و ناتوان تر از ندیدن را با این حقیقت رو در رو کرده است که «مسئله این است که به وقت تاس انداختن از یاد ببرند که نه میتوانند در یک اتاق تنها بمانند نه میتوانند بیآنکه به دیگری زخم بزنند با او زندگی کنند.
کتاب اخلاقیات میکادو: جستاری در باب سینمای میشائیل هانکه، تلاش ژرف سارا شیش فرانسوی است در تکاپوی تحلیل و حلاجی فیلمسازی که فرانسویها بیشتر از هر فیلمساز دیگری نادیدهاش گرفته اند. فیلمسازی که دوربینش بارها و بارها در خیابانهای فرانسه، کوچهها و گذرها، متروها و اتوبوسها، خانهها و مدرسه ها و.... ایستاده، خیره شده، شنیده، ثبت وضبط و عبور کرده است و ذهن و چشم فرانسوی هیچگاه نمیخواهد بپذیرد که هنوز رد خون شاهرگ مجید فرزند مهاجر الجزایری پنهان، روی دیوارهای آن خانه تنگ و تاریک پاریسی باقی است و چشمهای ما و ژرژ فیلم ناتوانند در خیره نبودن و انکارش سارا شیش با فهم ناگزیری اخلاقیات نهفته در سینم در هم فرو رفتگی و تکرار تیغ ها و قیچیها، تفنگها و همه اربابان خون و مرگ و پاسخ هایش را با ما در میان گذاشته تا شاید بتوانیم فهم کنیم که ضرورت همه چیزهایی که سینمای او را می سازند، چیست.
در فیلم عشق وقتی آن از ژرژ میپرسد: «اگر هیچکس به خاکسپاریات نیاید چه میگویی؟» و او جواب میدهد: «احتمالا هیچی»، حرفش در تئاتر لومیر فستیوال کن خندۀ حضار را برانگیخت. این خنده، خندهای است که ناگهان پدیدار میشود و متوقف نمیشود، وقتی از وحشت «حالت دائمی جنگ در صلح» ناگهان پردهای بالا میرود و به ما نشان میدهد آنچه تودهای آتش میدانستیم که قرار است در احساس پوچی دنیا تا ابد ما را از پا درآورد، چیزی جز تل هیزمی تصنعی نیست.
ویلای چهار ارباب فیلم سالو یا صدوبیست روز در سودوم پازولینی، در فیلمهای هانکه با آپارتمان خانوادگی بورژوایی جایگزین شده که محلی برای نمایش هر نوع خشونتی است. بنی نوجوان محبوس در اتاقش، از آن برجی ساخته تا بتواند با چند کلیک تمام خشونت دنیا را بدون محدودیت تماشا کند. درست همانطور که بایستی برای رسیدن به قصر سادی سیلینگ از میان جنگل انبوه و هزاران پیچ عبور کرد، برای رسیدن به اقامتگاه دوم بازیهای مسخره هم بایستی به دل جنگل زد، اقامتگاهی که در آن پیتر و پل بدترین شکنجهها را به شیوهای مضحک بر قربانیانشان اعمال میکنند. در فیلم معلم پیانو، اریکا و مادرش در قعر یک آپارتمان، زوجی را تشکیل میدهند که در یک تختخواب میخوابند. پشت در بستۀ یک اتاق است که توحش چهرۀ عشق و نیکی به خود میگیرد، در کادری بینظیر، آپارتمانی مملو از کتاب، عکس و خاطراتی انباشتهشده در طول یک زندگی دونفره است که مرد محترم هشتادسالهای همسرش را با بالش خفه میکند.