مثل کودکی در گهوارهاش یا بسته به پشت مادرش روی شانههای حاملانش تکان میخورد... چشمها فروبسته در رخوتی مسرور، فقط گرمی آفتاب را بر پوستش، دستها و پاهای سنگینش و پلکهای تنگ بستهاش احساس میکند. مبهوت از این نور عظیم و بوها... به ادعیه و اذکار زائران گوش سپرد... غرق در اصوات هر دم فراینده سروصدای جمعیت، زاریها و هق هقها، دشنامها و استغاثهها، سوار بر بال بوهای هر دم فزاینده، بوهای جمعیت و عرق که در منخرینش رسوخ میکرد... ناگهان بوی حاملاتش را تشخیص داد... وقتی پلکهای تنگ بستهاش را نیمهباز کرد و.... به پیرامونش نگاه کرد... آیا آن هم رویا بود؟ بیجنبشی گرم و آرامش ناگهانی... چشمانی گردیده به سوی طاق آسمان، طاق آبی آسمان، حالا بیابر، آبی فراموشی، آبی باززادن، آبی معجزهی طاق آسمان. آیا آن هم رویا بود؟