«در دهکدهٔ حلبی تنبل جملهای که بیشتر از همه گفته میشد این بود: «برای ما فکر بکر نکن!» هکچهل حداقل روزی چهل بار این جمله را میشنید. با گذشت زمان، رنگ و رو و ظاهر اهالی دهکده تغییر میکرد. حالا چطور بود که فکر و دیدگاهشان تغییر نمیکرد. همینطور حرفها و کارهایشان... هک چهل خیلی پرشور و بانشاط بود. اهالی دهکدهٔ حلبی تنبل هم در مقاومت کردن اصرار داشتند. هکچهل میگفت: «چه میشود از آن حلبیها بادنما درست کنیم؛ جهت باد را ببینیم؟» اهالی میگفتند: «برای ما فکر بکر نکن! باد از هر جهتی بخواهد بوزد، میوزد.» «کاش آن فنرهای قدیمی را به تلمبه وصل کنیم تا آب را بهراحتی از زیر زمین بالا بکشیم.» «برای ما فکر بکر نکن! آب هر طور بخواهد جاری میشود.» «وقتی که باران نمیبارد، محصولاتمان خشک میشود. کاش سیستم آبیاری درست کنیم.» «سیستم چیچی؟ ای ناقلا. برای ما فکر بکر نکن!» خب. فکر میکنید هکچهل به آن حرفها توجهی کرد؟ اگر گوش میداد که مثل بقیه یا یک گوشه خودش را میخاراند یا روی مبل دراز کشیده بود. اما او این کار را نکرد. او فنرهای بیرونزده از مبلها، قوطی حلبیهایی که به پایش گیر کرده بودند و سیمهای پخش و پلای فراموششده را جمع کرد.»