«معمای پلههای عمارت اسرارآمیز» داستانی است که در دهکدهای کوچک در ساحل بغازایچی، جایی نزدیک تنگهٔ بسفر، اتفاق میافتد. محوریت روایت حول عمارت تاریخی و مرموزی است که سالها خالی مانده و حالا نویسندهای مشهور به نام «سیفالدین ساری گل» آن را خریده است. ورود این نویسنده به محله، کنجکاوی و شایعات اهالی را برمیانگیزد و زندگی بچههای محله را دستخوش تغییر میکند. فضای داستان، ترکیبی از واقعیت و خیال است و با نگاهی به روابط میان نسلها، نقش خانواده، تأثیر معلمان و اهمیت رویاپردازی نوجوانان، تصویری از رشد و بلوغ شخصیتها ارائه میدهد. کتاب در فضایی معاصر و با ارجاع به فرهنگ ترکی استانبولی نوشته شده و با طنز و نگاهی انتقادی به عادتها و باورهای اجتماعی، مخاطب را به فکر فرو میبرد.
 
                            «داخل باغ بزرگی در انتهای سربالایی، عمارتی تاریخی قرار داشت که برای سالها خالی بود و کسی در آن زندگی نمیکرد. آخرین صاحب عمارت تاجر ثروتمندی بود که چون زحمت بالارفتن از سربالایی را به خود نداده بود، از خانه هم بهرهی چندانی نبرده بود؛ بنابراین، آن را برای فروش گذاشت. اما قیمت خانه خیلی بالا بود و کسی تمایل نداشت آن را بخرد. راستش را بخواهید، خالی ماندن عمارت به نفع بچههای محله بود. بچهها از پیچکی که دیوارهای عمارت را پوشانده بود بالا میرفتند، وارد باغ عمارت میشدند و از درختان آلو، گیلاس، انجیر، زردآلو و انار میچیدند و با لذت میخوردند. یکی از روزها، کامیونی با صدای مهیب جلوی عمارت ایستاد. اولین کسی که کامیون را دید، دوآچ بود که با گربهاش پیسیریک بالای درخت انجیر چرت میزد. با خودش گفت: «انگار روزهای خوب دارند تمام میشوند.» پیسیریک آشفته شد. وقتی میشد راحت و آسوده خوابید، این جنب و جوش الان چه معنی داشت؟ درهای باغ باز شدند. از داخل کامیون استادکارها و کارگرها وارد باغ شدند. در مدت زمان کوتاهی، کارگران حسابی مشغول کار شدند. علفهای هرز را پاکسازی و درختان را هرس کردند. سیستم جدیدی برای آبیاری چمنها احداث شد. سفالهای پشت بام عوض شدند. درها و پنجرهها تعمیر شدند. دیوارها رنگ شدند. پیچک از بین کنده شد. در عرض یک ماه، عمارت تاریخی سر تا پا نو و تر و تمیز شد.»