در کودکی بیش از هر چیز دوست داشتم گلهای قاصدکی را که در زمین بایر رو به روی خانهمان میرویید بکنم، تا جایی که میتوانم هوا را درون ریهام بکشم و با تمام قدرت دانههای قاصدک را فوت کنم.
پخش شدن دانهها به هر طرف و بالارفتن و شناورشدن شان در آسمان را نگاه میکردم و دوست داشتم بدانم تا کجا میروند و آن جا چه زندگیای خواهند داشت. وقتی غمگین بودم، خیال میکردم مثل دانههای قاصدک، عدنان چوبوکهای زیادی هستند
و همانطور که من این جا زندگی میکنم، عدنان چوبوکهای دیگر هم در جاهای دیگر دنیا مثل من زندگی میکنند...خدا هم، همان طور که من با قاصدکها رفتار میکردم، ماها را فوت کرده و هر کداممان را به جاهای دیگر، به زندگیهای دیگر پراکنده بود. در جاهای مختلفی که افتاده بودیم، به عدنان چوبوکهای دیگری تبدیل شده بودیم.
نمی دانستم بقیه به کجا رسیده بودند، چه زندگیای داشتند، خوشبخت بودند یا نه. فقط یک چیز را میدانستم؛
این که سفر خودم، در زمین بایر رو به روی خانهٔ کودکی که برای رهایی از تیره روزیاش، رویای آدمهای شبیه خودش را مییافت، پایان یافته بود...