«کوچه حاجنائب»، رمانی کوتاه است با محوریت دین و حوزه علمیه که از زبان یک طلبه پایه اول حوزه تهران، به شکل من راوی و به شیوه جریان سیال ذهن روایت میشود. داستان، سیر خطی ندارد و مدام در حال رفتوبرگشت است. آصف نورسته، شخصیت اصلی داستان است که پدرش در نبرد سوریه شهید شده و مادرش هم به علت بیماری قلبی، از دنیا رفته و اکنون با پدربزرگش زندگی میکند. او از مدتها پیش عاشق دخترعمویش شده که در طول داستان بهصورت دومشخص از او یاد میکند و به همین دلیل، نام او را در داستان نمیدانیم.
این دو، دو دنیای متفاوت از هم دارند. آصف، دینمدار و اهل تعبد است و دخترعمویش در نقطه مقابل وی قرار دارد. بر این اساس، آصف همواره در این تنش فکری به سر میبرد که آیا حق دارد عاشق چنین آدمی بشود یا نه. کشوقوسهای داستان، گاهی او را از دخترعمویش دور میکند و گاهی نزدیک. اما مشکل از جایی شروع میشود که آصف تصمیم میگیرد برود حوزه علمیه و طلبه شود.
در بخش حوزوی داستان نیز آصف را در حالی میبینیم که تصمیم دارد چهل شب برود جمکران تا بتواند امام زمان(عج) را ملاقات کند. او با جدیت، این کار را انجام میدهد و چند هفته مانده به کامل شدن چهل شبش، شک میکند که آیا میتواند امام را ببیند یا نه. داستان، مدام در حالتی از تضاد و شک و سردرگمی پیش میرود و این حالت به شخصیت اصلی و حتی شخصیتهای دیگر نیز سرایت پیدا میکند و از این جهت، سبک روایت جریان سیال ذهن در رمان، بسیار خوش مینشیند.
مردهام انگار. یا خیال میکنم مردهام! شاید هم هنوز نمردهام و بعدا میمیرم! لحد را گذاشتهاند و چیزی نمانده زیر خروارها خاک دفنم کنند. بعد هم حتما رویش آب میپاشند و خوب لگدمالش میکنند و شاید هم نکنند. من که آن بالا نیستم. ذرات سرد خاک یکجوری باید به هم بچسبد دیگر، تا هوایی نباشد و دنیای بیرون با همه تعلقاتش برود پی کارش. جز چند خط باریک نور، چیزی در برم نگرفته. چشمم سیاهی میرود و نوک دماغم میخارد. گرما امانم را بریده و نفسم به شماره افتاده و شاید هم نیفتاده؛ چه فرقی میکند! گوشم سنگین شده و الآن که صدای شیون و زاریشان را انگار از فرسنگها آنطرفتر میشنوم، طعم شیرین زندگی را بیشتر از هر وقت دیگری احساس میکنم. بدجور بوی سبزی تازه میدهد این کاهگلی که به دیواره گور چسبیده! راست میگفتیها؛ باغ فقط باغ عمهنبات!... تو همیشه راست میگفتی. هنوز هم راست میگویی.