گیر افتاده بودم در یک کوچهی بنبست نه راه پس داشتم و نه راه پیش، هیچکس صدایم را نمیشنید. در اصل صدایی نداشتم که برای کمک از حنجرهام بیرون بزند راه چارهام شود.
خفه شده بودم در این باتالق، مرگ برایم دور بود و دست نیافتنی. زنده بودم. مانند ساعت شنی رو به پایان آخرین دانههای خاک ریزه را میشمردم. غافل از اینکه خاک نبود. خون بود که از تنم جریان گرفته بود. آب همه جا را پوشانده بود. قطرات خون پخش شده در آب درست مانند ن ای خواندن و نواختن نتهای گم شده در یک ساز برای پیدا کردن نفسی تازه بر دور میشد. محو میشد. اما جان دوباره میگرفت.