او عکسهایی گرفته بود که حالا دوباره در این کتاب بسیار زیبا میبینم نگاههایی به زناش پسرش و دنیای مههای سبکی که در آن قطرههای شینم به روی تارهای عنکبوت مینشست. سپس زمان زیادی را با هم در ایتالیا سپری کردیم آن جا که چشم اندازهای عظیم روسیه در گوشهایمان صدا میکرد در حالی که باقی چیزها مقابل نگاهمان چقدر کوچک بود. دروازهی مرمری صومعهی مخروبهای مونتراتو را یادم است که فقط درخت بزرگی از آن محافظت میکرد درختی که برگهای پائیزیاش گاه به گاه میریخت. تارکوفسکی یکی از آرزوهایاش را با درخت در میان گذاشت: «اگر همین حالا که دارم حرف میزنم برگی بیفتد معنایاش این است که به زنام و پسرم اندری اجازه میدهند پیش من به ایتالیا بیایند اما هیچ برگی نیفتاد.