محمد از این که ممد صدایش کنند متنفر بود. سالگرد آشناییمان به قول خودش عاشق دختر چشم اناری گیلانی شد. از جمله خطقرمزهایش که اول احترام مادرجانش، بعدش خواهرجانهاش، بعدش قوم و ایل و تبارش، بعدش هی نق نزدن سر دلتنگی من برای آستارا و بعدش رابطههای گرم آخرشب و گاهبهگاه مستکردنهای آخر هفتههایش و این که در هیچ شرایطی ممد صدایش نکنم. من هم که عاشق بودم و به قول ننهجانم ناعاقل، تمام شرایطش را قبول کردم.