در مکه محمد از حال تمام دوستان خود میپرسید و وقتی متوجه میشد که وضع آنها خوب نیست، قسمتی از مزد خود را میان آنها قسمت میکرد؛ همانطور که تمام دستمزدش را به خانواده عمو میداد، با این همه خانواده پرجمعیت بود و با این پولها همه احتیاج آنها برطرف نمیشد. یک روز عمو به محمد گفت: « ای پسر برادرم روزگار سخت است و من تنگدست شدهام، کاروان قریش آماده میشود به شام برود. خدیجه دختر خویلد گروهی از قوم و خویش تو را به کار گرفته است. اگر بخواهی تو را هم میپذیرد. البته ما راضی نیستیم که به تو همان اندازه دهد که به دیگران داده است، برای تو دو برابر دیگران دستمزد خواهم خواست.» عمو که موضوع را با خدیجه طرح کرد، خدیجه با شادی جواب داد: «اگر تو این را برای یک غریبه هم میخواستی که از او خوشم نمیآمد، قبول میکردم؛ تا چه رسد برای کسی که هم محبوب است و هم قوم و خویش». از همینرو محمد پیش قیس صاحبکار قبلیاش رفت تا به او بگوید که قصد دارد کارش را ترک کند. قیس گفت: «ای محمد جانم به قربان تو، من بعد از این مردی به آمانتداری و خوبی تو پیدا نخواهم کرد.»