کف دست اش را کشید روی آینه و بخارش را پاک کرد. دست کشید به صورت لاغر و کشیده اش. برگشت، تکیه داد به دیوار و نشست گوشه ی حمام. زل زد به در. این روزها کم خوابی کلافه اش کرده بود. می خوابید، کابوس می دید؛ از خواب می پرید؛ و دیگر هر چه توی تخت خواب می ماند، خواب اش نمی برد. گاهی که بیرون می رفت، توی پارکی جایی که می نشست، یک هو خوابش می برد و از خواب که می پرید، چند لحظه طول می کشید تا بفهمد کجاست.
حس این که بعد این همه سال برگشته، بی آن که کسی از آمدن اش خبردار شود، شبیه احساس آدمی بود که ساعتی دیگر باید جلو جو خه ی اعدام می ایستاد، بی آن که کسی از مرگ اش خبر دار شود. این احساس را خوب می شناخت؛ کافی بود کسی یک بار همچین آدمی را ببیند و تا آخر عمر، احساس اش را در آن زمان محدود حس کند. چشم هاش را بست تا تصوراتی که دوباره بعد از سال ها جان می گرفتند، توی تاریکی بلغزند....