آدری می گوید: "یه ساعتی می شه که منتظریم." کمی ناآرام به نظر می رسد، نوع بیان کلماتش درست در مرز عصبانیت قرار دارد. این اولین چیزی است که به آن فکر می کنم. نه به این که آدری هپبورن به مهمانی شام آمده، بلکه به این که آدری هپرون عصبانی است. موهایش بلندتر از آن چیزی است که همیشه در ذهنم تصور می کردم. لباسی شبیه کت شلوار زنانه پوشیده است؛ پاهایش زیر میز مخفی شده اند و برای همین، حدس زدنش کمی مشکل است و.... این کتاب داستانی با مضمون عاشقانه، رئالیسم جادویی و چاشنی روانشناسی بوده که ضمن روایت قصه سابرینا، دختری که عاشق آدری هپبرون بازیگر معروف شده به شما در تقویت قدرت بخشش و طاقت خود کمک کرده و در نهایت به ادامه زندگی در هر شرایطی تشویقتان می کند.
دیر کرده بود. در دهانۀ پل بروکلین، از سمت منهتن، ایستاده بودم. قرار بود اولین قرار عاشقانۀ ما باشد. بهم زنگ زد و پرسید دلم می خواهد به پیاده روی برویم یا نه و اینجا قرار گذاشته بودیم.
یک روز پاییزی بود. بیست و سوم ماه سپتامبر. هوا خنک بود، نه سرد، و من آرام و قرار نداشتم. عصبی و منتظر بودم.
سی و سه دقیقه بعد از وقتی که قرار گذاشته بودیم، دوان دوان، پیدایش شد. او فکر کرده بود قرارمان سمت بروکلین پل است. لبخند معصومانه ای هم به چهره اش بود.
گفت: «دو طرف پل وایستاده بودیم. به نظرم، باید مشخص می کردم قرارمون کدوم وره.»
نیشش تا بناگوش باز شد، نیش من هم همین طور. شروع به پیاده روی کردیم. پیاده روی روی پل بروکلین، در هر زمانی، چشم نواز و زیباست، اما موقع غروب، واقعا چیز دیگری است. درست مثل این بود که دنیا ما را در دو سر پل قرار داده بود تا وقتی که به هم می رسیم، در این لحظۀ خاص، روی پل بروکلین باشیم، در لحظه ای که دور و برمان، آسمانش از رنگ خشم (قرمز، نارنجی) به رنگ تسلیم (آبی، زرد) درمی آید.
واقعا هیجان داشتم.
گفتم: «از خودت برام بگو.»
گفت: «ترجیح می دم تو از خودت برام بگی.»
گفتم: «داستان من اون قدرها هم جالب نیست.»
دست آزادش را آورد و موهایم را از جلوی صورتم کنار زد. این حرف رو نزن. تو جالب ترین دختر دنیایی.
آب دهانم را قورت دادم. خب، از دانشگاه یو.اس.سی فارغ التحصیل شدم و بعدش، سریع اومدم اینجا. حالا هم، با بهترین دوستم زندگی می کنم.
گفت: «توی چلسی.»
«درسته. توی چلسی. و برای یه طراح لباس دیوونه کار می کنم.»
پرسید: «خودت دلت می خواد چی کار کنی؟»
گفتم: «مطمئن نیستم. به نظرم، مشکل هم همینه.» دستم را فشار داد. من هم دست او را فشار دادم. «تو چی؟»
«اون کار رو گرفتم.»
«توی ردروف؟»
با سر تأیید کرد. گفت: «قبولش کردم. انگار که داشت به کار بدی اعتراف می کرد.»
«عالیه.»
«واقعا؟»
«آره. کارت یه چهار راه بیشتر با آپارتمان من فاصله نداره.»
بعد، خندیدم، خجالت زده از حرفی که زده بودم. دستم را کمی محکم تر گرفت.
ازم پرسید: «می خوای بریم فیلم ببینیم؟»
«آره.»
«تو فیلمش رو انتخاب کن، مهمون من.»
آخرش، رفتیم به دیدن فیلم شمال از شمال غربی داخل سینمایی در ویلیامزبرگ که تا آن زمان، نرفته بودم، جایی که فیلم های مستقل و قدیمی پخش می شود و با آن، نوشیدنی های ارزان قیمت سرو می کنند.
سرمان را سمت هم خم کردیم. او دستش را بالای صندلی ام گذاشت. وقتی کری گرانت گفت: «ظاهرا، تنها اجرایی از من که تو رو راضی می کنه اجرای نقش مرده است!» توبیاس سرش را سمتم آورد و نگاهم کرد.
شام با آدری هپبورن را میلاد بابانژاد و الهه مرادی به اتفاق ترجمه کرده اند و کتاب حاضر در ۳۰۰ صفحه رقعی با جلد نرم و قیمت ۴۸ هزار تومان چاپ و روانه کتابفروشی ها شده است.