کتاب آدم کجا بودی؟

Wo warst du, Adam?
مجموعه آثار 7
کد کتاب : 1953
مترجم :
شابک : 978-600376345-6
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 224
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 1951
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

آدم کجا بودی؟
Wo warst du, Adam?
کد کتاب : 54130
مترجم :
شابک : 978-9645706485
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 192
سال انتشار شمسی : 1394
سال انتشار میلادی : 1951
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

خانه بی حفاظ
Wo warst du, Adam?
کد کتاب : 80949
مترجم :
شابک : 978-9651288883
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 384
سال انتشار شمسی : 1396
سال انتشار میلادی : 1951
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب آدم کجا بودی؟ اثر هاینریش بل

کتاب "آدم تو کجا بودی؟" نوشته "هانریش بل" آلمانی است که اولین رمان ضد جنگ او نیز میباشد.داستان "هاینرین بل" قهرمانی ندارد و فردی به نام "فاین هالس" از شخصیت های اصلی داستان است اما تمام ماجرا حول او نمی چرخد.در واقع میتوان گفت که او ناظری است بر مصیبت های جنگ که در سناریو های مختلف حضور دارد.

داستان ضد جنگ "آدم تو کجا بودی؟"،حکایاتی از سربازان جنگی،مردم جنگ زده فرمانده های دل مرده و این چنین تلخی هایی از جنگ جهانی دوم را روایت میکند که این روحیه جنگ ستیزه "هانریش بل" به شما منتقل میشود.

"هایریش بل" با تصویر سازی های زیبایش حسی که را که میتوان از جنگ داشت را به خواننده انتقال میدهد،آنچنان که در همان جنگ حضور داشته است.

در این فضای نسبتا تیره در میان این جنگ،حضور عشق و درد های آن از ویژگی های دیگر این قصه است که این عاشقانه ها جذابیت هایی بسیاری را به داستان داده است.

کتاب آدم کجا بودی؟

هاینریش بل
هاینریش بل، ۲۱ دسامبر ۱۹۱۷ در شهر کلن به دنیا آمد. در بیست سالگی پس از اخذ دیپلم در یک کتابفروشی مشغول به کار شد اما سال بعد از آن، هم زمان با آغاز جنگ جهانی دوم به خدمت سربازی فراخوانده شد و تا سال ۱۹۴۵ را در جبهه های جنگ به سربرد. با این که خانواده اش با نازی ها و حزب ناسیونال سوسیالیسم مخالف بودند، او در ابتدا با آن ها همدلی داشت.بل در سال ۱۹۴۲ با آن ماری سش ازدواج کرد که اولین فرزند آن ها، به نام کرسیتف، در سال ۱۹۴۵ بر اثر بیماری از دنیا رفت. پس از جنگ به تحصیل در رشته ی زبان و ادبیات آلم...
قسمت هایی از کتاب آدم کجا بودی؟ (لذت متن)
دای شلیک گلوله هفتم به گوشش خورد . و پیش از انفجار آن ، فریادی سر داد ، فریاد بلندی که چند ثانیه طول کشید . و او ناگهان فهمید که مردن ساده ترین کار نیست .

سپس کاغذ آب نبات را باز کرد و آب نباتی دردهانش نهاد. هنگامی که مزه ی ترش و مصنوعی آن را دردهان احساس کرد آب دهانش راه افتاد و اولین موج تلخ و شیرین را قورت داد، ناگهان صدای خمپاره ای شنید. خمپاره هایی که ساعت ها از خط دوردست جبهه ی مقابل به سوی آن ها پرتاب شده و از بالای سرشان پرواز کرده، در هوا موج زده، می غریدند و مثل جعبه هایی که خوب میخ کوبی نشده باشند با تکانی شدید پشت سرشان ازهم پاشیده و سروصدایی به پا می کردند. دومین توپ ها جلوی آن ها بافاصله ای نه چندان زیاد به زمین می خوردند، توپ هایی شنی همچون قارچ هایی متلاشی شده بر تیرگی روشن آسمان شرق نقش بسته و او به یاد می آورد که پشت سرشان تاریکی بسته و جلوی شان اندک روشنایی بود. او صدای سومین بمباران را می شنود؛ به ظاهر کسی میان آن ها با پتکی بر تخته های چوبین می کوفت؛ سروصدایی می کرد و چوب ها را تکه تکه کرده و نزدیک می شد، خطرناک بود. کثافت و بوی دود گوگرد روی زمین راه افتاده و وقتی که خودش را روی زمین پرت کرده، به این طرف و آن طرف می انداخت و سرش را در هر چاله ی عمیقی که پیدا می شد فرومی کرد، می شنید که چگونه فرمان دهان به دهان می گشت: «آماده برای یورش»، این زمزمه از سمت راست آمد و همچون وزوزی از برابر آنان همانند نخ فیوز دینامیتی که به ظاهر در سمت چپ آتش می گیرد، ساکت و خطرناک گذشت و وقتی خشابش را جلو کشید تا برجایش محکم کند چیزی در کنار او به زمین خورد و منفجر شد، به ظاهر کسی زیردستش ضربه ای زده بود و حسابی بازوانش را می کشید، دست چپ او در گرمایی مرطوب غرق شده، صورتش را از لجن زار به درآورد و فریاد کشید: من زخمی شده ام. خودش نمی شنید که چه چیز را فریاد می کشد، فقط صدایی را شنید که می گفت: کود اسب. صدایی خیلی دور، مثل صدایی که از پس شیشه ی ضخیمی او را جدا می کرد، خیلی نزدیک و همچنان دور می شنید که می گفت: کود اسب. صدایی آهسته و خوددار و دور و گرفته که می گفت: کود اسب جناب سروان، بله قربان. بعد همه چیز کاملا ساکت شد و صدا گفت: من صدای جناب سروان را می شنوم. همه چیز ساکت بود فقط در دوردست ها صدای قل قلی می آمد که آرام جوشیده و پف می کرد گویی آبی از قابلمه بیرون زده باشد. سپس به یاد آورد که چشمانش را بسته، چشمانش را گشود، سر سروان را دید و حال صدا بلندتر به گوش می رسید، سر پشت چارچوب پنجره ای کثیف و تیره قرار داشت و صورت سروان خسته، اصلاح نشده و عبوس می نمود، چشمانش بسته بودند و حال سه بار پشت سر هم با مکثی کوتاه در بین آن گفت: اطاعت جناب سرهنگ.