یوهان، پیشخدمت، سیگار برگ آورد و برای آقای توبلر فندک کشید. دوشیزه هیلده، دختر توبلر، فنجان های قهوه را روی میز گذاشت.
خانم کونکل و پیشخدمت داشتند اتاق را ترک می کردند. دم در یوهان پرسید: «جناب رایزن عالی فرمایشی ندارید؟»
توبلر گفت: «بنشینید! یک فنجان قهوه با ما بخورید. کونکل هم بنشیند! یک سیگار برگ هم لای لبانتان نابجا نیست. بردارید!»
خانم کونکل گفت: «شما که می دانید من سیگاری نیستم!»
هیلده خندید. یوهان یک سیگار برگ برداشت. آقای توبلر نشست. و گفت: «بنشینید، فرزندان! می خواهم یک خبری به شما بدهم.»
هیلده گفت: «لابد باز یکی از آن دسته گل ها را به آب داده ای!»
خانم کونکل نالید که: «خدایا خودت رحم کن!» (دردش این بود که دلش همیشه گواهی بد می داد.)
توبلر دستور داد: «ساکت! یادتان هست که من چند ماه پیش به کارخانه های پاک و سفید نوشتم که بد نیست مسابقه ای ترتیب بدهند؟»
حاضران سر به تأیید تکان دادند.
خانم کونکل گفت: «بله، این هم ممکن است. وقتی آدم ارباب کارخانه ها باشد برنده شدن مشکل نیست!» آن وقت کمی در فکر فرو رفت و عاقبت به تأکید گفت: «ولی روسای کارخانه تان چرا جایزه اول را به شما ندادند؟»
هیلده گفت: «کونکل. شما را باید با تفنگ بادی تیرباران کرد!»
یوهان گفت: «بعد هم جای تیرها را با مرزنگوش و سیب پر کرد.»
خانم کونکل، که زن سالخورده تنومندی بود با بغض در گلو گفت: «این هم مزد زحمت های من!»
ولی یوهان مأیوس نشد و توضیح داد که: «مدیران کارخانه ها که شرکت کنندگان را نمی شناخته اند.»
«یعنی چه؟ جناب رایزن عالی خودشان الان گفتند که جایزه را برده اندا»