کتاب تکه ای از قلبم

A Piece of My Heart
کد کتاب : 2227
مترجم :
شابک : 978-964-374-774-9
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 394
سال انتشار شمسی : 1397
سال انتشار میلادی : 1976
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

ریچارد فورد برنده ی جایزه پولیتزر سال 1995

معرفی کتاب تکه ای از قلبم اثر ریچارد فورد

کتاب تکه ای از قلبم، رمانی نوشته ی ریچارد فورد است که نخستین بار در سال 1976 به چاپ رسید. روبارد هیوز، مسافتی بسیار طولانی را برای یافتن زنی به نام بوئنا طی کرده است. بوئنا، دوازده سال پیش، احساسی را در روبارد به وجود آورد که اکنون به نوعی از وسواس تبدیل شده است. سم نویل از شیکاگو به راه افتاده تا تکه های گمشده ی وجودش را پیدا کند. پس از مدتی، این دو شخصیت به جزیره ای ناشناخته در می سی سی پی می رسند که صاحبش، مردی سالخورده به نام لم است. وقتی ماجرای شخصیت های داستان در این سرزمین عجیب به هم گره می خورد، هر کدام از آن ها چیزی که دنبالش هستند را پیدا می کنند اما ماجرا به هیچ وجه به همین سادگی ها نیست و در این داستان پرتنش و جذاب، اتفاقاتی سخت و خشونت آمیز انتظار کاراکترها را می کشد.

کتاب تکه ای از قلبم

ریچارد فورد
ریچارد فورد، زاده ی 16 فوریه ی 1944، نویسنده ای آمریکایی است که در سال 1996، جایزه ی پولیتزر داستان را از آن خود کرد. فورد در جکسون می سی سی پی به دنیا آمد. او مدرک کارشناسی خود را از دانشگاه ایالتی میشیگان و مدرک کارشناسی ارشد هنرهای تجسمی را از دانشگاه کالیفرنیا دریافت نمود. فورد قبل از نگارش اولین رمان خود در سال 1976، برای «اسکوایر» و «نیویورکر» داستان کوتاه می نوشت. او جایزه های ادبی متعددی دریافت کرده و عضو انجمن نویسندگان آمریکا است.
نکوداشت های کتاب تکه ای از قلبم
Its power is mysterious. Extraordinary.
قدرت این کتاب، اسرارآمیز است. خارق العاده.
Newsweek Newsweek

A modern book of great power.
کتابی مدرن با قدرتی بزرگ.
Daily Telegraph Daily Telegraph

Ford's mesmerizing novel.
رمان مسحورکننده ی فورد.
Amazon Amazon

قسمت هایی از کتاب تکه ای از قلبم (لذت متن)
لئو به مفتول های پشتی بدنه ی قفس لم داده بود و مشغول پاره کردن گوشت ران خرگوشه بود و داشت کم کم می جویدش. گرد و خاک روی زمین را با دقت نگاه کرد، ولی هیچ جا اثری از درگیری ندید. انگار خرگوشه داشته با شتاب می رفته و لئو یکهو چنگی انداخته و گرفته ش. فقط رد دو کشیدگی روی زمین وجود داشت که معلوم بود لئو خرگوشه را از آن جا کشیده سمت خودش و با خودش فکر کرد خرگوشه لابد از ترس مرده. پس از آن همه ساعت که از صبح زیر برق آفتاب و چشم تو چشم لئو نشسته بوده، حتما آن چند ثانیه ی آخر خیلی برایش سنگین بوده و شاید اصلا همین که بلند شدن لئو را دیده خیالش از این که دیگر انتظارش به سر آمده راحت شده، می دانسته به زودی کارش تمام است. لئو رو به چند تکه پوست و گوشتی که جلویش مانده بود خرخری کرد و با پنجه ی پای جلویش لمس شان کرد و آن قدر کشیدشان عقب تا از هم جدا شدند.

داشت حالش به هم می خورد و نگاهش را پرت دختره کرد که او هم اتفاقا داشت او را تماشا می کرد و توی آن همه گرد و خاک چشمانش را ریز کرده بود تا شاید بهتر ببیند. حس کرد بهتر است یکی بنشیند و با او حرف بزند و حالی اش کند که دست از این کثافت کاری ها بردارد و ارشادش کند. ولی حیف که به او ربطی نداشت و اصلا فایده ای هم نداشت. اگر او واقعا دلش می خواست به گربه های وحشی خرگوش بدهد، هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست جلویش را بگیرد چون پیش تر از این، یکی مغزش را به اندازه ی کافی شست و شو داده بود و امکان نداشت عوض شود.