مونتنی هیچ وقت در محافل اجتماعی فردی عادی نبود. گاهی در دوران جوانی، وقتی دوستانش سرگرم رقصیدن و خندیدن و نوشیدن بودند، او با چهره ای درهم رفته در گوشه ای می نشست. دوستانش در چنین اوقاتی به سختی او را می شناختند. آن ها عادت داشتند همیشه او را در حال گفت و گو با زنان جوان یا بحث هایی پرشور درباره ی ایده ی جذابی که به ذهنش خطور کرده بود، ببینند. آن ها در چنین اوقاتی اغلب فکر می کردند چیزی یا حرفی باعث رنجش و کناره گیری او شده است. ولی در واقع همانطور که بعدها در مقالات اعتراف کرد وقتی در چنین حال و هوایی قرار می گرفت، به ندرت از آنچه در اطرافش می گذشت، خبر داشت.
او چنان از مرگ می ترسید که دیگر نمی توانست در حالی که هنوز زنده بود، از زندگی لذت ببرد. مونتنی در دهه ی سوم زندگی اش دچار این وسواس بیمارگونه شد چون بیش از حد آثار فیلسوفان کلاسیک را مطالعه کرده بود. مرگ موضوعی بود که باستانیان هرگز از مطرح کردن آن خسته نمی شدند...
نویسندگان با توصیف آنچه آنان را از دیگران متفاوت می سازد، از وجه مشترک خود با دیگران پرده برمی دارند: تجربه انسان بودن. این ایده نوشتن درباره ی خود به منظور خلق آینه ای که مردم در آن به انسان بودن خود پی ببرند هیچ گاه وجود نداشت بلکه باید ابداع می شد. برخلاف بسیاری از ابداعات فرهنگی می توان آن را تنها به یک فرد نسبت داد: «میشل دو مونتنی»، نجیب زاده، دولتمرد و شرابسازی که از سال ۱۵۳۳ تا ۱۵۹۲ در منطقه ی پریگور در جنوب غربی فرانسه زندگی کرد.