کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند

Follow Your Heart
کد کتاب : 22666
مترجم :
شابک : 9786-226517225
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 174
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1994
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند اثر سوزانا تامارو

کتاب «آنجا رو که دل تو را می خواند» یک کتاب پرفروش بین المللی با جذابیت فوق العاده است که توسط سوزانا تامارو نوشتته شده است.
این یک رمان تلخ و دل انگیز درباره‌ی نسل های مختلف است و حقایق جهانی را در مورد زندگی ، عشق و آنچه در هر یک از ما نهفته است آموزش می دهد. کتاب «آنجا رو که دل تو را می خواند» در اصل در ایتالیا منتشر شد. قبل از اینکه در لیست پرفروش ترین آثار در سراسر اروپا قرار بگیرد، بیش از 800000 نسخه تنها در آن کشور فروخت.

داستان این کتاب در اواخر پاییز 1992 آغاز می شود . یک زن سالخورده ایتالیایی با اطلاع از اینکه قرار است به زودی بمیرد، برای نوه خود که اکنون بزرگ شده و در دور دست آمریکا زندگی می کند، نامه ای مینویسد. از طریق این بازتاب های متحرک ، ما یک زندگی را برهنه می بینیم-شادی ها ، غم ها ، حسرت ها و... خواننده در واقع از چشم زنی که روزهای پایانی خود را سپری می کند ، به این نکته پی می بریم که تجربه زندگی به او آموخته است: که مهم نیست چه مشکلی وجود دارد ، ما باید به درون خود نگاه کنیم و شهامت پیروز شدن را از قلب خود جمع آوری کنیم.

کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند

سوزانا تامارو
سوزانا تامارو (Susanna Tamaro) (زاده ۱۲ دسامبر ۱۹۵۷) نویسنده و فیلم‌ساز ایتالیایی است.دومین رمان وی به نام Per voce sola (فقط برای یک صدا) برنده جایزه بین المللی PEN شد و به چندین زبان ترجمه شد.رمان او Va 'dove ti porta il cuore (Follow Your Heart) یک کتاب پرفروش بین المللی بود و به "پرفروش ترین کتاب ایتالیایی قرن بیستم" تبدیل شد.
قسمت هایی از کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند (لذت متن)
دیروز باد یک قربانی گرفت. امروز صبح به هنگام گردش همیشگی در باغچه پیدایش کردم. این همزادم بود که وادارم کرد به جای گردش دور خانه، مستقیم به انتهای باغچه بروم، همان جایی که پیش تر مرغدانی بود و امروز تل سرگین شده. وقتی به کنار پرچین باغچه ی والترها رسیدم، چیز تیره رنگی روی زمین افتاده بود. چیزی شبیه میوه ی کاج که هرازگاه تکان می خورد.

چون عینک نداشتم، زمانی چند به درازا کشید تا دریافتم که یک جوجه سار است. وقتی خواستم از زمین برش دارم، به یک باره از جای جهید. کوشیدم بگیرمش که نزدیک بود استخوان رانم بشکند. هر بار که دستم به پرنده می رسید، جا خالی می کرد و به جلو می پرید. اگر جوان بودم، در یک آن گرفته بودمش، اما اکنون بسیار کند شده ام. دست آخر چاره را یافتم. شال گردنم را از سر برداشتم، روی پرنده انداختم و پس از آنکه در شال پیچیدمش با هم به درون خانه رفتیم. سپس با یک جاکفشی کهنه برایش آشیانه ساختم و یک سوراخ را آن قدر بزرگ گرفتم تا بتواند سر خود را از آن بیرون بیاورد.

اکنون سرگرم نوشتن هستم، جوجه سار در برابرم روی میز مدام به این سو و آن سو می جهد. هنوز نتوانسته ام غذایش بدهم. نگران می نماید و مرا هم دل نگران کرده است. اگر در همین آن دست پری کوچکی شکوهمند میان یخچال و اجاق غذاپزی پدیدار می شد، می دانی از او چه می خواستم؟ انگشتر حضرت سلیمان را! چون با آن می توان با تمام حیوانات دنیا گفت و شنود کرد. آنگاه به جوجه سار می گفتم: «کوچولو آسوده دل باش، درست است که من انسانم، اما موجود بدی نیستم. خودم تو را درمان می کنم. غذایت می دهم و وقتی خوب شدی، می گذارم پرواز کنی.»