کتاب وقتی دلی

Vaghti Deli
کد کتاب : 25306
شابک : 978-6009339570
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 336
سال انتشار شمسی : 1400
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 8
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب وقتی دلی اثر محمدحسن شهسواری

در یک روایت تاریخی و مذهبی زیبا، داستان یک جوان ثروتمند و جذاب که قلب تمام دختران مکه را تسخیر کرده است، به تصویر کشیده می‌شود. این جوان از خانواده‌ای پولدار به دنیا آمده است و زیبایی بی‌نظیری دارد. افراد کافر واکنش عصبانیانه‌ای نشان می‌دهند وقتی متوجه می‌شوند او به اسلام پیوسته است. آن‌ها همواره این اعتقاد را داشته‌اند که فقرا به طرف پیامبر اسلام جذب می‌شوند، و این اتفاق هرگز برای پسری از خانواده‌های دارای ثروت رخ نمی‌دهد.

در جنگ احد، مصعب بن عمیر، همان جوان زیبا و ثروتمند، دستان خود را از دست می‌دهد و در نهایت به شهادت می‌رسد، پس از اینکه به شجاعت با شلیک نیزه مواجهه کرده است. محمد حسن شهسواری، در سال ۱۳۵۰ در بیرجند به دنیا آمد. وی یک نویسنده و روزنامه‌نگار اهل ایران است و تحصیلات خود را در رشته ارتباطات به اتمام رسانده است. او همچنین به عنوان داور در چندین جشنواره و مسابقه ادبی، از جمله جایزه هوشنگ گلشیری، مسابقه بهرام صادقی و جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی، فعالیت داشته است. از میان آثار او، می‌توان به رمان‌های "پاگرد"، "وقتی دلی"، "میم عزیز" و "حرکت در مه" اشاره کرد.

کتاب وقتی دلی

محمدحسن شهسواری
محمدحسن شهسواری (زاده ۱۳۵۰ در بیرجند) نویسنده و روزنامه نگار ایرانی است. او که دانش‌آموخته رشتهٔ ارتباطات است، داور چند جشنواره و مسابقهٔ ادبی از جمله جایزه هوشنگ گلشیری، مسابقه بهرام صادقی و جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی بوده‌ است.
دسته بندی های کتاب وقتی دلی
قسمت هایی از کتاب وقتی دلی (لذت متن)
پیرزن رو به قبر گفت: «پس هنوز کسانی هستند که پیش از ورود به شهر پیامبر، از شما یاد کنند.» پیرزن لختی به کاروان کوچک نگریست و سپس داخل چادر که می شد، رو به قبر کرد: «مهمان داریم.» همه ی مردان و زنان آن کاروان کوچک سیه چرده بودند؛ زن و مرد و کودک و پیر. روی شتر اول پیرمردی هفتاد ساله، حارث بن داود، نشسته بود. دو مرد میان سال با پای پیاده پیشاپیش کاروان می آمدند. یکی جعفر پنجاه ساله، پسر حارث و دیگری علی چهل ساله داماد حارث. و دیگران عروس و دختر و فرزندان شان. بر روی دو شتر دیگر که دوشادوش هم پیش می آمدند، یکی عروس حارث و دیگری دختر حارث با فرزندشان نشسته بودند. عروس حارث سر در گوش دختر او کرد: «تو که دختر حارث هستی، نمی دانی چرا به حبشه بازنمی گردیم؟ مگر نه این که در حبشه از هر کودکی بپرسی عزیزترین مردم این دیار کیست، پاسخ می شنوی خاندان حارث بن داود؟ هنوز حکمت ادامه ی این سفر را پس از خبر شهادت مولای مان حسین بن علی نفهمیده ام.»