کتاب گرگ زاده 1

wolf born
کد کتاب : 25453
شابک : 978-6229558591
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 312
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2019
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

گرگ زاده 2
Wolf Born
کد کتاب : 28779
شابک : 978-6226826129
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 242
سال انتشار شمسی : 1400
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

معرفی کتاب گرگ زاده 1 اثر الناز دادخواه

این کتاب روایتگر داستانی فانتزی، تخیلی و عاشقانه است که ماجرای آن هول محور گرگینه ای به نام مایک جریان دارد. او یک موجود متفاوت است و همین تفاوتش باعث می شود تنها بماند. مایک نه تنها با انسان ها تفاوت دارد، بلکه در میان گرگینه ها نیز موجودی خاص به حساب می آید. سردی تنهایی زندگی پسر را تحت تاثیر قرار می دهد تا اینکه عشقی ممنوع در دلش جوانه می زند و نفرینی هولناک از آن بر می خیزد. نفرینی که پیش از این به خوابی عمیق فرورفته بود.

کتاب گرگ زاده 1

قسمت هایی از کتاب گرگ زاده 1 (لذت متن)
مجازات! کاش مجازاتشون بیرون کردن من از این دهکده و از این گروه بود. کاش می شد آزادانه از این جا برم و دور از همه ی این دغدغه ها زندگی کنم. بیچاره پیتر به خاطر من توی دردسر افتاده بود با این که از بقیه عاقل تر و بزرگ تر و متفاوت تر بود ولی اونم چوب بی فکری و حماقت اون دو تا کله پوک رو می خورد. دردی توی قلبم می پیچید. اگه نیک رو کشته باشن چی؟ اگه اتفاقی براش میفتاد هرگز نمی تونستم خودمو ببخشم. چطور باید تحمل می کردم سنگینی این عذاب وجدان رو؟ حتی شاید اگه دنبال ماشینشون می رفتم می تونستم نجاتش بدم ولی این کارو نکردم. حداقل خیالم راحت بود می تونن دین رو نجات بدن ولی این کارو نکردم. حداقل خیالم راحت بود می تونن دین رو نجات بدن و گلوله رو از بدنش بیرون بیارن. نمی دونستم بی هدف کجا می رم؟ اونقدر عصبی بودم که حس می کردم هیچ چیزی نمی تونه آرومم کنه. این درد رو نمی تونستم با کسی بیان کنم. درون ذهنم تصویری شکل گرفت از دختری با موهای شکلاتی مواج و بلند، چشم های درشت و وحشی و چهره ای که می تونست مثل دریا گاهی آروم و گاهی پرتلاطم و خشمگین باشه. اگه حرف نمی زدم، اگه همه ی این مشکلات رو درونم نگه می داشتم بدون شک از سنگینی این عذاب له می شدم. برای چند ساعت هم که شده نیاز به آرامش داشتم تا ذهنم آروم بگیره و بتونم فکری برای جبران گندهایی که زده بودم بکنم. مسیرم رو بدون هیچ فکر دیگه ای به سمت خونه ی لوسی عوض کردم. زمانی به خودم اومدم که دم خونه اش ایستاده بودم. به حالت انسانی خودم دراومدم و چندتا سنگ رو به سمت پنجره ی اتاقش پرتاب کردم. دو سه ثانیه بعد سایه اش از پشت پنجره مشخص شد. وقتی منو توی تاریکی تشخیص داد. در بالکن رو باز کرد و اشاره کرد برم بالا.