در قطار برای این که گریه نکند دندان هایش را به هم می فشارد. پیاده که می شود بارانی یخ زده، مزورانه، مانتو و موهایش را خیس می کند. قطره های باران از سردر خانه ها روی گردنش می چکد و بر اثر سرمایی که در تنش نفوذ کرده، می لرزد. به محض رسیدن به کنج خیابان خودشان و با وجود خلوت بودن آن، احساس می کند زیر نظر است. سرش را برمی گرداند، اما کسی را نمی بیند. سپس، در تاریک و روشن، بین دو اتومبیل، چشمش به مردی که چمباتمه زده است می افتد.
بازسازی صحنه ی جنایت گاه همانند یک افشاگر عمل می کند؛ مثل مراسم جادوگرانی که با فرو رفتن در خلسه ناگهان حقیقتی دردناک برایشان پدیدار می شود و با تاباندن نوری گذشته شان را آشکار می سازد. چه بسا، این جادو به محض ورود به صحنه ی اتفاق عمل کند؛ جزئیات واقعه پدیدار شود و یک تناقص گویی، سرانجام معنا و مفهوم پیدا کند.
او فردا، به ساختمان خیابان اوت ویل که جلوی آن گل هایی پژومرده و تصاویری از دو کودک قرار گرفته است و خواهد رفت. از کنار شمع ها خواهد گذشت و سوار آسانسور خواهد شد. آپارتمان، که از آن روز ماه مه به بعد، هیچ تغییری در آن ایجاد نشده و هیچ کس برای بردن وسایل یا بازیافتن اوراق شناسایی قدم به آن نگذاشته است، بار دیگر صحنه ی آن نمایش فلاکت بار خواهد شد. نینا دوروال نمایش شکوهمندانه خود را آغاز خواهد کرد.