لحظه ای درنگ کردم تا نفسم جا بیاید و نگاهی به محیط اطرافم بیندازم. خورشید بر فراز میدان به تدریج در سراشیبی غروب بود. همان طور که گوستاو هشدار داده بود، نسیم خنکی می وزید که هر از گاه سایبان های اطراف کافه را می لرزاند. اما به رغم باد، اکثر میزها اشغال بودند.
وقتی به میزها رسیدم، چند دقیقه ای در اطرافشان پی کسی که شبیه دختر باربر باشد گشتم. دو دانشجو در مورد فیلمی با هم بحث می کردند. توریستی داشت نیوزویک می خواند. پیرزنی داشت برای کبوترهایی که گرد پاهایش جمع شده بودند، خرده نان می ریخت. اما از زن جوان با موهای بلند مشکی که پسر بچه ای همراهش باشد خبری نبود.
اما این بار تنها فرد حاضر در آن جا پیرمردی بود با کلاه بره که تقریبا ته سالن نشسته بود. به این نتیجه رسیدم که باید مسئله را فراموش کنم. به بیرون برگشتم. دنبال پیشخدمت گشتم تا کمی قهوه سفارش بدهم، و ناگهان متوجه شدم کسی مرا به نام صدا می زند.