ساعت ۱۱ شب بود، کافه فلورا خلوتی پایان شب را انتظار می کشید.
سر و صدای دو اتومبیل که پشت سر هم جلوی کافه متوقف شدند، نگاه فلورا نشین ها را به خود گرفت.
یسنا که سینی باقی مانده کیک و فنجان های خالی قهوه را از روی میزی بدون میزبان برمی داشت، نگاه به در ورودی کافه انداخت که با ضرب باز شد.
اردلان کیان همراه با دار و دسته اش وارد شدند و به سرعت صندلی های خالی را پر کردند.
اردلان نگاه برق دارش را به یسنا داد و با نیشخندی مسخره گفت: بی موقع مزاحم شدیم؟!
و رفقای بند کیفش به تأیید جمله اردلان بلند خندیدند. یسنا اغلبشان را می شناخت.
آخرهای هفته بیشتر اوقات “فلورا” پاتوق اردلان و دار و دسته اش می شد.